۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

روانشناسی زباله ها!

زباله ها!
من باز در گیر یک زباله شدم!
برای اینکه یه فرقی با هر زباله ای بکنه باید اعتراف کنم باید بگم در طی 10-15 رابطه ای که در طی عمرم داشتم 2 بار طرف مقابل زباله بوده یکی دو بار هر دو و بقیه خودم!!
وقتی شب رفتم توی رختخواب با خودم گفتم خدایا چرا من فقط از زباله ها خوشم می یاد!
قضیه اینه که زباله ها واقعا" جذابن! زباله ها دلبری بلدن!
و به عنوان بهترین مثال جا داره به این جمله اشاره کنم: " واااای این چیه؟! چه داغه؟!" خب اون چیز دقیقا" همون چیزه! چیز من!
زباله ها اینجورین! تمام وقتشون صرف دلبری میشه!کنکاش روح!
من هم زباله بودم!
واسه خیلی ها! دلبری کردم و روح طرف رو با مته محبت کاویدم بی آنکه برام مهم باشه این سوراخ وقتی من برم چه جور قراره پر بشه! خوب زباله یعنی همین دیگه!
خب بذارید اول کمی از زباله ها بیشتر بگم:
یه زباله جذابه پس هر وقت احساس کردید دلتون داره می لرزه کمی تردید کنید!
یه زباله باهوشه و خیلی راحت قلب شما رو مثل خرگوش تو سوراخ گیر می اندازه پس خارج از محوطه دم در بازی کنید!
یه زباله خوب گوش نمیده! چ.ن پی یه رابطه جدی نیست! اون فقط اومده شکار! پس به سوسکا و موشا(خاطرات ریز و درشت شما) اهمیتی نمی ده و اون لحظه ای که دارید مثلا" از بهترین خاطره کودکی تون می گید اون کمر شما رو نوازش می کنه !
یه زباله لگد می زنه! یه زباله به روح شما لگد می زنه! در واقع اون از رسوندن آزار ابایی می بره! روح رو این قدر می کوبه تا یه سوراخی به درون وا کنه! اون دقیقا" همون کسیه که به قول گابریل گارسیا مارکز گریه شما براش اهمیتی نداره!
یه زباله.....خیلی خصوصیت داره! اما بهترین راه شناختنش اینه که بدونی در عین حال که مطمئنی اونی که می خوای نیست داری بهش وابسته می شی!
خب حالا باید با یه زباله چه کرد؟
خب توی جامعه امروز سخت میشه یکی رو گیر اورد چه دختر باشی و چه پسر اما توصیه من اینه که عمیقا" از یه زباله دوری کنین! ولی اگه به فرض محال خواستید این بازی رو انجام بدید سعی کنید کنترل شده و زمان دار باشه وگرنه خب دهنتون صافه!
1) زباله باشید: یه بازی قواعدی داره شما باید خیلی ساده رفتار طرف رو بفهمید و مقبله به مثل کنید اگه دنبال تغییر ذات انسانها و کشف خوبی درو این شر و ورا هستید توی این بازی چپ می کنید! پس بدونید دارید چی کار می کنید! و خب نقشتون رو ایفا کنید نیازی نیست دروغ و لاف تو کار بیارید بلکه خیلی راحت نقشتون رو بازی کنید و خارج از چارچوب نقش راحت و ریلکس باشید!
2) قوی باشید: توی این بازی باید خوب باشید پس اگه مردید مرتب و قوی و باهوش و اگه زنید زیبا و آراسته و پر عشوه باشید! باشید!
......
بقیش هم حال ندارم بنویسم!خودتون اوسایید بابا من هرچی بگم ترستون بیشتر میشه!
با آدمای گه مثه خودشون برخورد کنید!رحم نکنید چون هیچکی غیر ا خدا بهتون رحم نمی کنه و خدا هم وجود نداره!

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

دستم می لرزه!
بارون می یاد!
من نیمه کارم! مثل یه اثر که نصفش کشیده نشده و شاید باید سر نقاش داد می زدن یا پولش تموم می شد و نصف وسایل خونش رو می فروخت تا بفهمه باید اثر رو تموم کنه و بفروشه!
حالم داغونه!
حالتی عصبی نیست که از کسی اثر گرفته باشه اما کسی هست که می تونه این حال رو خوب کنه! و این فلسفه ی نوشتنه! تعامل با کاغذ! اولین بار این جنون به مغز کدام دیوانه ای رسوخ کرده نمی دانم! ولی نوشته ی من از آن هم کمی عقب تر است!
مثل نقاشی بر دیوار غاری! گنگ و مبهم! من سر و ته در حال سقوط! با خطوطی ساده که نه علت می گوید و نه نجات!
به امیدی که ناظری بفهمد و تو می گویی کسی اینجا بوده! بیا به غار تنهایی من!
به کدام انگیزه!
حرکت انگیزه می خواهد و من ترس دارم! ترس تنها انگیره ی یک نوع حرکت است و آن فرار! تو از این نقش آرامش می گیری؟ لحظه ای خود را فراموش می کنی؟ نه عشق نمی خواهم! لحظه ای فراموشی!
گم شدن لای متنی که می دانی زنده موجودی نوشته! ببینی کجاست! حتما" باید مجلد باشد و عکس داشته باشد! نامش کتاب تا هزار برگش را بخوانی؟ که آه عمیق بود! آری اینها وقتی نخوانی همان نقش گنگ است بر دیواره ی غار!
سالها پیش آزموده ام! طلب را!
نه زیر این باران! باران نگاه!
بگذار باز بیازمایم!
بگذار تنهایی را با اشکی غیر از اشک خود پیوند زنم!
جون تو می گریم! سر فرصت برای خود!
بگذار یک بار برای کسی غیر از بگریم!
بگذار باور کنم! بگذار فرار نکنم!
تو دلیل زمزمه کن! از دنیا بگو! که تصویری مبهم است!
من اما شاید همیشه می دانستم!
که این رویاهای ترد خواهند شکست!
شاید باید باز بشکنم!
تو دنیای دیگری هستی!
تو یعنی تو!
تنها به صرف خواندن! و این از تنهایی من تا تنهایی تو پلی می زند!
پلی از جنس من!
نمی دانم تا کجاست! به تو می رسد یا نه!
زیر باران سوی تو می آیم!
سوی پلی دراز و گام بر می دارم!
محکم!
می خواهم!
تو را!
محکم!
در آغوش!
تو می گذری نمی دانم !
می خندی نمی دانم!
چه گامیست نمی دانم! برگشتی نیست! و قتی از تنهایی گام برداری به سویی!
من مجنونم!
باز!
مجنونی که این بار می داند خار های صحرا را و تنهایی پرتگاه های پرت را!
بگذار در این باران که چون اشک می ریزد باز بیازمایم!
آزموده را!
حرف می زنی!
تو یک گام به پیش نیامده ای!
می دانم!
بر نیمه ی این پل نیمه ساخته از جنس رنگین کمان پا می گذارم!
تو بلند شو!
هر ثانیه دیر تر بیشتر مرده ام!
آن گره دستان که لذت دارد سایه ی این رنگین کمان گره جسم و روح است!
دیوانگیست که تو راه نمی دهی و نمی بینی و رو می تابی و من از این جنس سخن بگویم انگار .....انگار در آغوش توام!
برای همه چیز تشکر!
برای همه محبتها!
من خنگ نیستم! رفیق نیستم باور کن!
تو اما جعبه ای بودی که درش را نگشودم!
چون هدیه ای!
چون یک تن سالم که نمیدانی چیست دران!
بگذار د نیا برای تو بگوید نه! نا امیدت کند!
من بذر تردیدم اما!
تو نمی دانی زیر باران آمدن چیست.....میدانی اگر فکر می کدم نمی دانی نمی آمدم! نقاب بزن!
کس دیگری شو! سرد! مهربانیهایت را من از یاد نمی برم!
هیچ نسیتم چنان که مجنون قصه ها در برابر لیلی! وتو می بینی که غلط دارم! املایی و انشایی!
من نیستم! دیگر من من نیستم! شکستم! همراه رویاهای تردم! لابلای آنها که من ترد بودم و مرد گریه نمی کند و .......

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

بار هستی

خدایی دارم زیر این بار هستی فاکیده می شم!
فاز نوشتن ندارم یه لینک تقدیم می کنم به عاشقان ولایت و امامت و اسلام!
کلیک کنید
بعد می گن چرا یاد خدا دلها رو آروم می کنه!؟!
احمق و منگل همیشه آرومن! اطرافیانن که جلز ولز می کنن این گند نزنه!