۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

روز آزادی

می خواستم فیلم زیر کردن ماشین جمعیت رو بذارام ولی دیدم اونی که می خواد بخونه و فیلم رو ندیده بره تو ی گوگل سرچ کنه دانلود فیلم زیر کردن ماشین خیلی بهتره!
می خوام از روز آزادی بگم!
چیزی که دیشب اومد تو ذهنم و داغونم کرد!
روزی که همه ی ماشینا توی خیابون ایستادن و هیشکی برای رفتن به جایی عجله نداره!
ظبطا روشنه و مردم توی خیابونا می رقصن!
مردم به هم گل و شیرینی می دن!
کل خیابونا دیسکو شده!
اون روز بسیجیا کجا قایم شدن؟
به اون احمقای از همه چی بی خبرشون کار ندارم!
اما اونایی که از بی شرفی پی جون و ناموس و سرمایه این مملکت بودن همه رفتن روسیه و سوریه و لبنان و ونزوئلا و کومور و .... (چین خودش به قدر کافی نون خور داره!!!)
وااااای فک کن من جای در رفتن از مملکت می مونم همینجا درس می خونم!
واسه مملکت خودم کار می کنم! واااااااااااااوووو!ما می مونیم و فرار مغزها نمی کنیم اونا میرن و فرار سوسک ها می کنن!
همه بر می گردن ایران!
ابراهیم نبوی! گنجی! سازگارا....شاهین نجفی توی پارک دانشجو کنسرت میده!
سیاوش قمیشی و داریوش توی پارک ملت!
محسن نامجو توی دانشگاه تهران! جایی که خامنه ای می خوند می خونه امان از تو ای مقام معظم برتری...
وای خامنه ای از لبنان پیغام میده برمی گردم و ملت پای صحبتاش غش غش می خندن و تخمه می شکونن!
هیچ سایتی فیلتر نیست!
تو سری و روسری می ره کنار!
....
چی بگم!
به اینا فک کردین؟؟؟؟
فک کنین!
مردمی که همدیگه رو بغل می کنن!
نشریه های آزاد! خیابونای قفل شده و راننده تاکسی هایی که بالاخره حرفاشون شده واقعیت و دارن گریه می کنن! زندانی هایی که آزاد شدن! روی دوش مردم....
فکر کنید!
خیال کنید.....


۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

باران انتگرال


حقیقت اینه که من یه بچه مثبتم!
مثه همه ی اونایی که بلاگ دارن منهای اونایی که بلاگ سکسی دارن!
ما مثبتا........................
اه ه ه اه اه ه ه ه اه اه ه
در این مثبت بودن احساس زن بودن می کنم!
و فارغ از هر نگرش جنسی و مذهبی و فمینیستی و آنتی فمینیستی زن بودن برایم یعنی کم بودن مردانگی!
و این شاید با سیگار و سکس و .... درست نشه!
نما مسئله نیست!
درون مردانگی کم دارد!
شاملو هم می نوشت چون مرد!
اما من از این نوشتن احساس ضعف می کنم!
با سبیل هم که بنویسی شبیه جوانیهای نیچه باز هم!
ضعفیست!
چون فرار!
چون پیچ وتاب های لیز یک پری دریایی در دستان یک ماهیگیر پر توان!
اینجا جای فرار بوده برایم و عرصه ی مردانگی ام عرصه ایست که از آن گریخته ام!
من از درس گریخته ام!
نه!
از ریاضی!
و چه بی پناه بوده ام چون دخترک گریانی زیر باران!
و تنهایی ام لای چشم های گنگ و نفهم و رهای تو بیشتر می شود!
برای همین از باران متنفرم!
مثل یک خاطره بد کودکی!
و زن همسایه ای که نصف تقصیر های زندگی ام تقصیر اوست و غازی هایی که برای پسرش درشت می کرد تا ما دیر برسیم و زیر باران بمانیم!
و روزی که خیس رسیدم!
جوری که آب می چکید از ما در آستانه کلاس و معلم مرا راه نداد و .....
و این حکایت نفرتم از باران بود و حس ترس آمیخته به نفرت از خیس شدن ....
باز جلوتر مسلبقه ی ریاضی بود!
من همیشه اول بودم!
بهترین!
تا اینکه ؟آن امتحان خیلی سخت آمد ومن هیچم شدم!
و دروغ گفتم!
و................................
داستان خیلی طولانی تر از حوصله توست و تعریف کردنش بیشتر از اعتماد بنفس من طول می کشد!
و در دبیرستان!
انتگرال فرار من از ریاضی بود
و رشته ی دانشگاهی پر از انتگرال من!
و شکست هایی که روحم را به نازکی مو کرد!
جوری که گریه ام می گرفت چون چهارم دبستان!
و هنوز هم می گیرد!
چه تفاوت که مرا می شناسی یا نه!؟
جورچین این کلمات را بیش از انتگرال دوست دارم!
و این زنانگی من است!
و امروز ایستاده ام در برابر 4 -5 فرمول کوچک!
و باورم نمی شود که چه ساده تحقیرم کردند!
همین فرمولهای کوچک!
باورم نمی شود!
و پا برهنه بر تیغ دو لب نفرت و عشق به آنها می نگرم!
هی تو!
می دانی چقدر تحقیر شذه ام؟
برای اینکه نمی دانستمت!
نمی دانی!
مگر که زنی پستان بریده باشی! یا مردی بی خایه!
بر قله های افتخار پایش می لرزد و صدایش!
و پی همراهی می گردد!
یا تکیه گاهی!
و این اوج زنانگی یک مرد است!
که جای چشم دوختن به افق لای انگشتان زنها دنبال پر پرواز خود بگردد!
این زمان به خود می نگرم مثل کسی که یکدستی از قله ای بالا آمده باشد!
در حالی دستش سالم است!
و تنش سراسر زخم است و عرق و خاک!
باد می آید و سوز!
من برهنه می شوم!
و باران گل می کند و می شوید تنم را!
و من نمی دانم بایست بر این حماقت گریست یا بر این توانایی لبخند غرور زد!

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

یک سوال

این عکس رو در بالاترین دیدم!
با این عنوان که آیا این آدم از نظر روانی سالمه؟
جواب من حقیقتا" نه است!
ولی باز یاد محسن زرین کمر، شیر مرد جنبش دانشجویی می افتم که دلیرانه پشت تریبون جلوی لاریجانی رفت و با بیان بی اعتقادی به نمایندگی اعضای مجلسی که اون رییسشه از این حیوان ابراز انزجار کرد...و در آخرین حرفی که قبل از پایین کشیدنش زد گفت که حتی از قیافه اش هم خوشم نمی آید!
دلم تنگه دایی محسن کجایی؟ صدات هنوز تو گوشم می پیچه!
پ.ن:این اولین پانویس این یک سالیه که بلاگ بازی کردم! دلم هوای محسن رو کرد فهمیدم در بازداشت اطلاعات شیرازه! دایی محسن به دیوارها می گم از طرف من بغلت کنن! شبا با کاظم رضایی با هم " عطر خوش زن قدغن" رو بخونید! نه!نه! "لالا لالا گل لاله "رو بخونید! منم اینجا می خونم! ببخشید که پیشتون نیستم....ببخشید... بخونید با من...

لالا لالا دیگه بسه گل لاله
بهار سرخ امسال مثل هر ساله
هنورم تیر و ترکش قلبو میشناسه
هنوز شب زیر سرب و چکمه ویرانه
نخواب آروم گل بی خار و بی کینه
نمی بینی نشسته گوله تو سینه
آخه بارون که نیست رگبار باروته
سزای عاشق های خوب ما اینه
نترس از گوله دشمن گل لادن
که پوست شیره پوست سرزمین من
اجاق گرم سرمای شب سنگر
دلیل تا سپیده رفتن و رفتن
نخواب آروم گل بادوم نا باور
گل دل نازک خسته گل پرپر
نگو باد ولایت پرپرت کرده
دلاور قد کشیدن رو بگیر از سر
دوباره قد بکش تا اوج فواره
نگو این ابر بی بارون نمیزاره
مثل یار دلاور نشکن از دشمن
ببین سر میشکنه تا وقتی سر داره
نذاشتن هم صدایی رو بلد باشیم
نذاشتن حتی با هم دیگه بد باشیم
نگو رفت تا هزار آفتاب هزار مهتاب
نگو دوتا دوباره بپریم از خواب
بخوان با من نترس از گوله ی دشمن
بیا بیرون بیا بیرون ازاین مرداب
نگو تقوای ما تسلیم و ایثاره
نگو تقدیر ما صد تا گره داره
به پیغام کلاغهای سیاه شک کن
که شب جز تیرگی چیزی نمی یاره
نخواب وقتی که هم بغضت به زنجیره
نخواب وقتی که خون از شب سرازیره
بخون وقتی که خوندن معصیت داره
بخون با من بیا تا من نگو دیره
سکوت شیشه های شب غمی داره
ولی خشم تو مشت محکمی داره
عزیز جمعه های عشق و آزادی
کلاغ پر بازی با تو عالمی داره
بخواب ای حسرت سفره گل گندم
نباش تو دالون های قصه سر در گم
نخواب رو بالش پرهای پروانه
که فریاد تو رو کم دارم این مردم
لالا لالا دیگه بسته گل لاله !


۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

دیوانگی (2) حضور

دوست دارم در رابطه ای باشم که حتی اسم طرف مقابل را هم ندانم!

از پله ها بالا می آید و به آرامی داخل می شود و با لبخند و کمی استرس سلام می کند!

در را می بندم و سعی می کنم راحت جواب بدهم:

-سلام! خوبی؟

: مرسی! تو خوبی! با کفش اومدم بالا عیب نداشت؟آخه گفتی سریع بیا!

-نه خبری نی! چایی می خوری؟

: اگه می خوای درست کنی نه!

-آخه من خودم اهل چایی نیستم علی تنها بماند! میوه چی؟ پرتقال داریم و ...هیچی همون پرتقال!

: نه! مرسی!

-آبمیوه چطور؟ البته ندارم ولی سوپری همین پایینه؛ دیدی که!

:نه! ول کن بیا بشین!

-پس یادت باشه من گفتم خودت نخواستی!

: قبول تو کارت درسته!

-خب چجوریه؟

: چی؟

-همین قضیه! ترسناک نیست؟ مثلا" ممکنه من یه قاتل روانی باشم!

: خب خنده هات البته می خوره! ولی من هم یه اسلحه سردی واسه احتیاط با خودم اوردم!

-ای نامرد!خب! خونم چطوره؟ خوبه؟

:ای بد نیست! مسیرش که خیلی باحاله ولی خودش...

-ای بابا این رنگ دیوار رو دیدی؟ فاز نیست!

: بیشتر ترسناکه ولی یه جوریا هم باحاله!

-می گم دیگه! پنگو رو دیدی؟

:نه! پنگور کیه؟

-پنگو بابا پنگوئنمه! نیگا! خیلی مهربونه هر چی بزنیش آخ نمی گه!

: ببینم...ا چه باحاله! دختره یا پسر؟

-پسر بوده ولی تو مسیر تا اینجا یه کوسه بهش حمله می کنه و ...خلاصه که الان نه پسره نه دختر! البته منم دید جنسی بهش ندارم! با اینکه اینقده نرم و مهربونه!

: معلومه! خب! حالا قراره چی کار کنیم!

-کمیک استریپ بکشیم!

:هان؟چی چی؟

-کمیک استریپ دیگه! تا حالا نکشیدی؟

:مگه تو نقاشی هم می کنی؟

-آره البته نه در سطح حرفه ای! الان یادت می دم.....

تخته وایت برد رو از روی تاقچه می یارم پایین کنارش می شینم! یه سرش رو می ذارم روی پام و یه سرش رو روی پای اون! و شروع می کنم به تعریف داستان و او با خنده و هیجان همراهی می کند و ماژیک را دستش می دهم و او هم می کشد....

-خب! این از این! حالا این میره روی تاقچه تا بعدا" ...

: پاکش می کنی؟

-نه! چالش می کنم تا آیندگان درش بیارن و بازنویسیش کنن!

: نه! جون من پاکش نکن! خیلی باحاله!

-با تخته می فروشم 12 تومن!

: تخته ی خالیش چنده؟

-9تومن!

: یعنی این فقط 3 تومن می ارزه ؟! واقعا" که!

-تو بخر بعد به قیمت واقعیش بفروش!

- مسخره!

چند ثانیه سکوت برقرار می شود!و پیش از آنکه مرگبار شود می گوید

:خب چه خبر!؟

-ااا!فکر می کردم خوبی قضیه ی ما اینه که توش نمی گیم چه خبر!

: ببخشید...غیر ارادی بود! پس یه کاری بگو بکنیم!

-کار بعدی کتاب خوندنه! البته اگه فازش رو داری!

: کتاب چی؟

-کتاب داستان "خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد" رو خوندی؟

: نه! اسمش که باحاله!بده ببینم چیه!

-نه!نمیشه آخه!

:چرا؟ مگه نداریش اینجا؟

-چرا ولی آخه مدلش اینجوری نیست که بگیری دست و بخونی!

: پس چجوریه؟ ای بوکه!؟

-نه! پتو بوکه!

:چی میگی! معلومه قاطی کردی! داری می ری تو فاز شخصیت دومت که یه قاتل زنجیره ایه؟

-نه! بابا کتابش اینجوریه که باهاس بریم زیر پتو با هم بخونیم.....

دیوانگی (1) عصیان



نمی دونی چرا همیشه می بوسمت...نه؟
چون خرم!
که فکر می کنم تو خوبی
تو.....تو....نه! تو دیگر نه! بل مادرتو....
عادت شده برایت بوسه ها!
ترک می کنم مرض را بپا!
که واگیر دارد!
همچنان که واگیر داشت بی ارزشی در نگاه
دیدم که چه بی ارزشی چون گوشت
ساده بگم کم می یارم! به درک! پشیمون می شم! به ...م!
شخصیتم رو حفظ می کنم
خودم رو حفظ می کنم از همه بیماری هایی که در توست
نتوانستی ببینی
هیجان خواستن
را سرد بودی
پیش از آنکه خاموشم کنی رهایت کردم
دوست داشتی نرمه نرمه پس از اینکه چون سیگار کشیدیم زیر پا له کنی نه!؟!
بپا نچای! یخمک بی مزه من!


روان چون آب


سلیس تر باید بگویم!
و آرامتر
در گوشت!
که دوست دارم تازگی تنت را
و نباید بگویم این را
تا که بغض شود و اشک!
که بریزد گونه ام را!
تو بیا!
بی نام
بنشین!
بی سخن!
مرا میهمان باش!
کشفم کن!
بی نشان!
تا من در جنگل پر تلاطم روحت
مانداب انتظار را
پر کنم از نیلوفرهای هیجان جاری بوسه!

قصدم آزار شماست
اگر این‌گونه به‌رندی
با شما
سخن از له بودگی خویش درمیان می‌گذارم
- مستی و راستی -
به‌جز آزار شما
هوایی
در سر ندارم
"شاملر"
واقعا" دارم خسته می شم از شدت شدید افکار در سرم!
کله ام بوی اسپرم گرفته و چه می دانی تو که شق درد چیست! و این درد نه آن که شق درد روحیست که گر بدانی بسی خفن تر از آن دیگریست! می دانم نوعی نگاه انقلابی می گوید وقتی رفقا در زندانند نشاید که من این جا بنشینم و چنین دردی را بیان دارم! اما گیر پاژ عقلم در این وادی مرا بیش از شما می آزارد و و از بیرون شاید تنها این توهم را القا کند که های من گذارندم و این گونه بود! و نمی گذرد لیکن مگر که بدتر شود! کجایی ای که خندانم ز وصلت دوش می دیدی که امشب ناله های زار، زاریهای من بینی!
آرزو دارم یک کی برد توی مونیتور خورد کنم اما پولم هیچوقت اینقدر جواب نداده! من با جامعه طبقاتی در این بندش مشکل دارم که نوع من متفاوته! یعنی من و طبقه بالایی شباهتهایمان قلیل است بدین معنا که یا من انسان نیستم یا او! که بنا به دلایلی این توهم انسان نبودن خودم بیشتر است و می آزاردم چنان که این آگاهی شیافیست بر ابطال مردانگی ام که درد را هم کم نمی کند و جذب هم نمی شود به این سادگی و پیچیده می کند احساسم را که کلمه ها را اینجور گره بدهد تا نه تو بدانی نه من خالی شوم!




۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

گاوکشی!



حمال! واس چی وبلاگمو فیلتر کردی؟ اصلا" مهم نیست! اینجا من می تونم 20 تا بلاگ داشته باشم!

دیدی که هیچ غلطی نمی تونی بکنی! مثل آمریکا که هیچ غلطی نمی تونه بکنه! آخه هرزه پدر تو وبلاگ من رو بستی من مکاتبه کنم حالا؟ با کی با ننت؟ اصلا" تو چرا قبلش با من مکاتبه نکردی! اگه واسه خاطر یه پست بود با هم صلاح می یومدیم! اصلا" قسمت نظرات واس چیه! بگو من با این حال نمی کنم! بدیه دین و خدا همینه! خودش رو نمی بینی ولی تا دلت بخواد سینه چاک داره! بهد تو بگو نه خود خدا مهربونه این ما بنده هاشیم ....

بخواب بابا لحاف یخ کرد! همینه دیگه! آقا یکی نیست به این فیلتر فروشا بگه اصلا" حال نمی کنی نخون! 500000 سایت به 50 زبان دارن آقا و رییس جمهور و امام و پیغمبرتون رو مسخره می کنن! اونوقت تو زورت به همین نیمچه بلاگ من رسیده! برو اونا رو فیلتر کن! هک کن! آهان! پس مشکل این نیست! ایرانیا نباید بخونن!

ایناها! اینه مشکل دین! با آی کیو ملخ هم میشه n تا تناقض تو دین پیدا کرد! خوب شیخ ما که آفرین بر نظر پاک خطا پوشت باد اقلا" نگو ما بهترین دین و مذهب و آیین و کوفت و زهر ماریم! اصلا" تو رفیق شیعه ی نماز خون سکولار! یه سوال؟ ما که تو این مملکت از همه لحاظ از کل دنیا عقبیم چرا فک می کنی تو مذهب و آیین از همه جلوتریم؟ یعنی ما توی این زمینه شانس داشتیم که نزدیک عربها بودیم و با بهترین آیین دهن مملکتمون رو صاف کردن! و پدرانمون رو ذبح شرعی کردن و مادرانمون رو صیغه ی 1500 ساله؟ من عقده ای من پر بغض! من بچه! من نابخرد! من پست! بگذار رشته کلام به دست م.امید بسپارم:

...دلم سوزد، سری چون در گریبان ِ غمی بینم

برای هر دلی ، جوش و جلای دیگری دارم

چو بینم موج ِ خون و خشم ِ دلها ، می بَرَم از یاد

که در خون غرقه ، خود خشم آشنای دیگری داری

چرا ؟ یا چون نباید گفت ؟ گویم ، هر چه باداباد!

که من در کارها چون و چرای دیگری دارم

به جان بیزار ازین عقل ِ زبونم ، ای جنون، گُل کن

که سودا و سَرِ زنجیرهای دیگری دارم

بهایی نیست پیش ِ من نه آن مُس را نه این بَه را

که من با نقد ِ مَزدُشتَم، بهای دیگری دارم

دروغ است آن خبرهایی که در گوش تو خواندستند

حقیقت را خبر از مبتدای دیگری دارم

خدای ساده لوحان را نماز و روزه بفریبد

ولیکن من برای خود ، خدای دیگری دارم

ریا و رشوه نفریبد ، اهورای مرا ، آری

خدای زیرک بی اعتنای ِ دیگری دارم

بسی دیدم " ظلمنا " خوی ِ مسکین " ربنا" گویان

من اما با اهورایم ، دعای دیگری دارم

ز "قانون" عرب درمان مجو ، دریاب اشاراتم

نجات ِ قوم خود را من " شفای " دیگری دارم

بَرَد تا ساحل ِ مقصودت ، از این سهمگین غرقاب

که حیران کشتیت را ناخدای دیگری دارم

ز خاک ِ تیره برخیزی ، همه کارت شود چون زر

من از بهر ِ وجودت کیمیای دیگری دارم

تملک شأن ِ انسان وَز نجابت نیست ، بینا شو

بیا کز بهر چشمت توتیای دیگری دارم

همه عالم به زیر خیمه ای ، بر سفره ای ، با هم

جز این هم بهر جان تو غذای ِ دیگری دارم

محبت برترین آئین ، رضا عقد است در پیوند

من این پیمان ز پیر ِ پارسای دیگری دارم .....

علت سکته

مسیرهای راهپیمایی روز 16 آذر در تهران :

1)میدان آزادی-میدان انقلاب-دانشگاه تهران
2)خیابان ستارخان-خیابان نصرت-دانشگاه تهران
3)میدان هفت تیر-خیابان کریم خان-میدان ولیعصر-بلوار کشاورز-خیابان کارگر-دانشگاه تهران
4)مجتمع کوی دانشگاه تهران-خیابان کارگر شمالی-دانشگاه تهران
5)دانشگاه امیرکبیر-چهارراه ولیعصر-دانشگاه تهران
6)میدان فردوسی-خیابان انقلاب-دانشگاه تهران.
وقت بسيار كوتاهست و اين وظيفه سنگين اطلاع رسانی به دوش همه اعضای جنبش سبز میباشد.
اطلاع رسانی کنید

دوستانم در زندانند! دختر و پسر! 1 ماهه تقریبا"! توی یه اتاق! تنها با خودت! و حسرت همه آرزوهایی که کشته شدن! یادش بخیر اون موقع هایی که با هم فریاد می زدیم دانشجوی با غیرت حمایت حمایت! واسه خیلی ها یه کار صنفی بود! واسه ما مخالفت! با وضع موجود! مثه انداختن یه تف روی زندگی گهی که حاکم واسه ی ما ساخته! دوری از من و هرزگیهام هم شاید! و انگشت اشاره به سمت او گرفتن! اما ما استوار واستادیم! بی ترس! و من پاهام لرزید! و رفتم کمی عقب! و من شدم یه دانشجوی له بیخود یه ستاره! و همه دانشجوی اخراجی! و شیر مردان و شیر زنان همه زندانی! من یواش داد زدم! من خشمم رو نشون ندادم! من جا زدم! کاظم جان! خدیجه جان! کاظم وقتی به تو فکر می کنم تردید می کنم که اونی منم دارم اسمش خایه باشه! شاید تنها یک آلت تناسلی! کاظم تو بودی که هر ایده ای رو فاز می دادی! تو بودی که پشت هیشکی رو تو میدون خالی نکردی! تو بودی که هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت نترسیدی!تو که تصمیمت رو گرفته بودی! برای شکافتن سقف فلک و در انداختن نو ترین طرحهای رنگین کمانیت! تو برای من حسین فهمیده ای بودی که قامت افسانه و واقعیت و جنگ رو بهم دوختی! شاید اگه من پشتت رو خالی نمی کردم شهاب هم جلوتر می یومد! کاظم جان! از شرم روی وجود داشتن ندارم! 16 آذر جبران... نه... جبران نمیشه... میدونم!اما جای تو هم فریاد می زنم! نذار خنده ی زندانبان تو دلت رو خالی کنه! چه با مزه! تو که داغ همه چی رو داری! نذار خنده ی زندانبان امیدت رو به من کم کنه! من این بار جای تو فریاد می زنم! با همون زنگ صدا! خدیجه جان! بگذار هیچی نگم! تو پله پله در بازی غرق شدی که من تنها ناظر آگاهش بودم! چی بگم! تنهایی و ترس تجربه های نداشته رو که تصور می کنم! سراسر وجودم خشم میشه! همه می یان خدیجه! روز دانشجو همه به یاد تو می یان............... ااااااااااااه! از خودم که اینجا نشستم و عین یه دخترک ضجه مویه می کنم حالم بهم می خوره! حاکم مادر قهوه! تو که به باتومت می نازی! و پول اورتی که از توی خاک وطنم در میاری! تو که به دوستای خارجیت که با پول یتیم بچگان این سرزمین دوستند می نازی! دستانم را بنگر که چه ظریفند! من را بنگر چه کوچکم در برابر قامت بلند سربازانی که چون سگ به خونمان تشنه شان کرده ای! و خود را که بی قواره از هر سو آمده ای و تنیده ای در کشورم! چنان که انگار بی تو گردش مهر بر این دیار میسر نیست! سالهاست که پا بر وجود و مردانگی ام به آرامشم خوانده ای! که آرام باش چیزی نیست بگذار این ذره های شرفت را بکشم که عقیم باشی و ندانی چون من! من زنم! من مردم! من عشقم و تکثیر می شوم! من بغضم و باران می شوم! و تو که بر بی پدر و مادر و هرزگی ات می نازی که دستم به هیچ کجای تو نمی رسد! تو هیچ نیستی جز غباری که بسیار از تو آمد و رفت و هیچش نماند! و بهراس از آز روزی که این بغض بترکد و باران شود:
باش تا نفرین دوزخ
از تو چه سازد
که مادران سیاه پوش
داغ داران زیباترین
فرزندان آفتاب و باد
هنوز زسجاده ها
سر بر نگرفته اند !


سرو سیمین ساق


هی خانم! با توام! با تو که الان در تاکسی پیشم نشسته بودی؟ من از قبل دیده بودمت! از قبل یعنی نه اونقدر قبل! یعنی از زیر پل که می آمدی اینور و در آن شب چکمه هایت جان را لگد می کرد! که دویدم سمت ماشین و سوار شدم! تو چرا چنینم کردی؟ لغزش نرم رانهایت که به کمک حاج آقای چاقی که کنارم بود موفق به لمسش شده بودم را چرا نربودی! که دیوانه تر کنی از خویشم؟یعنی که چه این همه آتش به چهره ات زده بودی که من در این سرما گرمم بود! اصلا" تو مثل اینهایی که تخته گاز می روند به کجا عجله داشتی؟اینهمه زیبا کنی برای که؟ تش بگیرد جانش! خوب اگر که تو او رایی مرا چه صنم با اوست که باید شب نتوانم زیستن از جای خالی وجودت و تو رالابد چه که چه ستم ها می رود بر رخت خواب از نبودت! آه که من امشو چه سان خواهم بود، وای که تو امشو چه کسی را خواهی بود؟
خانم چرا به تو نگفتم که چقدر تو را می خواهم فشردن در آغوش یا نه! دروغ چرا تنها تماشا! چه می دانی تو ای زیبای من که من چه متن ها در خودم ریختم و با آب گلو قورت دادم به پنهانترین گوشه هایم! اما شما طایفه ی احبا را چه خبر است از حال ما! که در شعله ی مارک های مرغوب آرایشی می سوزیم و دم برنمی آوریم! هی تو میمون! هی تو که نمی دانی زیبایی چیست! هی تو عفریت! تو که می گویی این زیبایی اجسام است نه ذات! یار ما این را خیلی دارد و آن یکی را نیز بیشتر هم بلکه! مگر قد را شرکت نیوا می فروشد؟ یا این ضرافت و لطافت پاها را؟ نرمی تن را!یا گرمای سوزان نفس ها را؟ یا دو پرتقال شیرین ترش او را که چون نارنجکی یا شاید مین هوس باشد! و چه می دانی که چه جنگ ها آغاز کرده و چند کشته داده ! وای این همه حجم خواهش را در کجای وجودم بگذارم که تومور نشود! به تو نمی گویم اما خانم! که دیوانه ام کردی تا چه حد! که اگر بگویم ناز می کنی و می روی شاید تند تر و باز آتش زنی روحی چو من سرگردان را ولی خوب می دانم بعضی شبها دهان زیبایت که مرکز تمام دایره های خیال من است بر کدامین مهر بوسه می زند! وین چنینم بینماز و بی خدا از کفر گویی تو بت روان سنگین دل سیمین بناگوش!

قرص ضد تهوع

خسته ام! از ذکر خستگی بیش از هر چیز! انگار قلب من نبوده هیچگاه اینگونه زرد و سرد! نمی دونم چطور باید با این تفکر بازندگی مبارزه کرد! هیچ چیز سورپرایزم نمی کنه! در واقع اهمیت در نگاهم جا نمی گیره! برنده بودن واسه چشمام اندازه نیست! هی می افته! دنبال چی ام!؟! برنده بودن واقعا" باید در نگاه من باشه! اما آیا این ناخود آگاهانه صورت نمی گیره؟ مثل خنده ی زور زورکی! برای یک جک تکراری! خب من نمی تونم! و بخشی از درد این حماقت افتخار به ناتوانیه! شاید یه جور تفاوت یبس! در لذت نبردن و روشنفکری و این دید های احمقانه! ااااااااااااه! (با دهن کج و ادا بخوانید): وای خدا چقدر من آگاهم از نبود تو! وای چقدر مردمان سوسکند در تهوع من و من بسی بیگانه ام ایشان را!

خوب که چی ؟

دو تا کتاب خوندی واسه من فاز روشنفکری گرفتی؟ این تفکر" بس نیست و کمه" دیوونه کرده منو! روشنفکری که آروم حرف می زنه .......... واااااااااای! می خوام بلند شم زبونشو از حلقومش بکشم بیرون و اینقدر بزنمش که متن یه ساعت آینده اش از دهنش بریزه بیرون! چه می فهمی تو رفیق که چه دردیه ژست همه چیز دانی! چه می دانی؟!! چه می دانی چه حماقتیه گفتن "چه می دانی"؟ نه عمرا" نمی دانی!

دوست دارم وسط متنم کلمه ها رو بزنم کنار و یه معرکه درست کنم! تو از اون سر بیای احساس کنی این ته یه خبریه! معرکه ی چی هیجان داره؟ سیاسی؟ یه دونه از گاردیا رو گرفتن و می زننش؟ نه ؟ آنجلینا جولی و برد پیت رو هم سوارن.....نه!نمی دونم! اگه گشنته می خوای وسط معرکه خوراکی بچینم! در حد این رستورانهای سلف سرویس! از اون گروناش نه اونا که فقط پیتزا و سوسیس کالباس دارن! گوشت و خوراک مغولی و سالامی و خرچنگ و ....خوب اینا که خالی فاز نیست! مگه ما حاج آقا فلانی و بیسانی هستیم که فقط با شکم و زیر شکم فاز بگیریم! یه مشروبی یه فضا بازیی! نه؟ کلمون داغ داغ که شد و پاهامون ده سانت از زمین بلند شد وسط معرکه هم یه گروه موسیقی می یاد! کی رو بیارم!؟ خواجه امیری؟؟؟ شادمهر؟؟؟ بابا اینا چیه ؟ اسکورپیون؟ System of a down ! شاهین نجفی؟ نه دایی! فقط ساسی مانکن! و یه مشت دختر و پسر در حال رقصیدن! با مانتو و شلوار و با رو سری که افتاد روی شونه!(تمایلات مریض) و بعد باز اینا می رن کنار و یه 3 تا زید سیاه می یان! نه!از این دو رگه ها! با یه مشتی سیاه در حد واکس! و شون پاول هم می خونه..... الان می فهمم خارج از ایرانم فاز میده! می ارزه آدم بره با پرفسور.... پروژه بگیره و خودش رو تو آزمایشگاه دو سال جر بده! تا ورداره بره کانادا و آمریکا ! ولی وقتی اینجوری جر بخوری تفریح کردن یادت می ره! گه می شی! یبس! اونوقت تو نیو یورک از کنار اسکارلت یوهانسون رد می شی در حالی که داری یه معادله رو حل می کنی می ری تو داروخانه که برق سر واسه کله ی کچلت بخری و یه آهی می کشی که دل هر شنوایی رو جیز می ده!! نههههههه! مهندس فلکی لامصب راه دیر شش جهتی جنان ببست که ره نیست از این خراب شده به هیچ کجا که آسمون به این رنگ گه نباشه!

یه تعادل مطلوب! هی مهندس یه سیستم کنترلی بیار که کارمون رو راه بندازه! هییییی! آخه سنسور کف سنج! سنسور عقده سنج! سنسور هیجان سنج....ها جای این آخری ضربان قلب رو اندازه می گیریم! یه جوری ردیفش می کنم! پس مهندس فلکی چیتو می شه؟ این راه کوفتی رو بسته ولی جرش می دیم! دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه! پس یالا دستتو بذار تو دستم! می خوام باهات برقصم!



بی تردید




پر از بغضم!

چه جور فراموش کنم!

متنفرم! از ناظر بودن! ناتانائیل! نوبت ما کی می رسد! و ما در نوبتمان چه می کنیم! باید درس را بی خیال شم! بچسبم به فعالیت انقلابی و ...! خیلی ها این کار رو می کنن! من هم این کار رو می کردم! ناتانائیل تو هم مثل من می ترسی؟ تو چه چیز برای از دست دادن داری؟ من چه چیزی دارم!؟! ناتانائیل دوست دارم تلاش کنم اما یاد سنگ اخوان می افتم که هر دو رویش دعوت به زیر و رو کردن می نمود! با چه نوشته اند سرنوشت ما را! چرا یک روز برای جلوگیری از فساد قیام کردیم که این بار علیه باند جلوگیری از فساد قیام کنیم؟ البته ما موجیم که آرام نگیریم و آرامش ما عدم ماست! و همچنین به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل!

تردید ناتانائیل!

همین تردید ما ضعف ماست! دشمن استوار است بر خصومتش و ما گرفتار چه کنم و چه نکنم! قضیه این است که دفاع مقدس ما از حق خود وقتی نمی گیرد! هرکس به سهم خود! در جایگاه خود! اما تردید نه رفیق! بیا تا دلت از تردید بشورم! بردگی نکنیم! آزادی ذات من و توست و نیازیست که نیاز به اثبات ندارد!کار خود را بکن! آزاد زی! و فریاد بزن آنجا که حقت را لگد می کنند و لگد بزن آنجا که خودت را لگد می کنند! گلوله بزن آنجا که گلوله می زنند! تردید در چه می کنی؟ این واکنش عادی موجود زنده است! چرا مثل خروس عقیم نشسته ای؟ که غذا بدهدت آن که خایه ات را کشیده؟؟؟!!!؟؟؟

بگذار بمیریم ناتانائیل! خونین شویم! اما زنده باشیم! نفس بکشیم! این دو روز را! این یک دم را آزاد باشیم! ما پیروزیم! این بی تردید آخر داستان است! ولی تو آن مرد غوزی نباش که عینکش را عقب و جلو می کند تا خبر پیروزی انقلاب را از روزنامه یا اینترنت یا .... بخواند!

بگذار در بهار پیروزی یا سربلند و شادمان و پایکوب باشیم و با مشتهای گره کرده مان آخرین خرابه های سست این نظام را بریزیم! و یا یک لاله ی سرخ وحشی که از هلهله ی سر نگونی ظلم در بیابانهای اطراف شهر دمیده بر مزار یک جنگلی!




جنون عشق



تو نمی دانی که گاز می خواهم زدن سرد یخزده ی آسفالت را! تو نمی دانی چنگ می خواهم زدن تا چه حد دیوار را و نمی دانی اینکه حالم نمی دانی تا چه حد می خوردم چون خوره روح را که بی روح شوم! درد کشم! می خندی.... خنده هایت را چه کنم.... نه تو دیگر سالهاست نمی دانی که عشق... نه... می دانستی ... درد را می فهمیدی! رنج محبت گره ی کمند ابروانت بود که چنگ می زد دلم را و دلم چنان در سیال خون غرقه بود که به هیچ کمندی نمی رفت مگر سر نیزه ای
! آری! تو سالهاست نمی دانی که عشق چون لبه ی تیغ برنده ایست پای وجود را که تکیه می کند بر هستی، چنان می برد که دو نیم شود و جنونیست که درد و لذت توأم دارد! و من کفش عقل از پا به در، روی این تیغ رفته ام و نوسان می کنم مهر و نفرت را! و تو گاه چنان هل می دهی که نزدیک است بیفتم به ورطه ی نفرت! چرا نمی کشی به سمت خویشم که گرم تن تو تبخیر می کند آشفتگی ام را! چرا چنان می کنی که انگار لذت می بری این بازی را! تو چرا؟ تو که احترام خاطر عزیزت با کفش عقل به حریر نرم حریم روحت پا ننهادم! تو که اشکهایت گیر کرده اند چون منگنه روحم را در حالت سجده به پای شعورت! که شیطان وار می بایدم بود که سجده نکنم تا جذاب شوم و تو بیایی که کجایی و راه چیست و کلمه بریزم و سحر کنم! سحر مخواه! خراش نده این روح را بیمارم! بیمارترم می خواهی که چه؟ اینکه می نویسم نه از بهر سحر است که بهتر میدانی چون چنگم و تو زخمه می زنی و نغمه می خوانی! و من هیچم! مرغی که حنجره اش را صدا اینگونه بیرون می آید! ودیگر هیچ! و چه سود آواز این هزار را که انسان را خوش می آید و جفتش بی تفاوت میگذرد! و من چه می کنم تو را! ندان این سطور را! نشنو! نخوان زمزمه کن نوای دلم را! حالم ببین! که چون بوده ام که چنین نوشته ام!؟! حرفی ندارم زدن که جدید باشد! که ندانی! آوایم بشنو! این را که کودکی می خواند! این را نخوان نوای حزن آلود دلم بشنو! نغمه ی مرغ اسیر را بشنو! مرغی که در دام صیاد مانده! کجایی؟؟؟ دام چه نهادی تو که صید نخواستی! که توهین باشد ارزش صید را و بشکنی بازار را یا که چنان سفاک شده ای که زنده به گورم کنی و جانم سپند رخ خود می دانی! خرده مگیر مرا! من نوسان میکنم چه می دانی که چون می برد این تیغ زیرم را که چنان که تو صلب و جامد و استواری نیستم! پابرهنه بر تیغم و تو رقصم می نگری که آه این حیوان به قفس چند ارزد! بگذار کلامی دیگر بیاموزم این طوطی را که گرانتر شود. نکن که من خود به این قفس آمدم که سرد بودم و قفس دل تو گرم پنداشتم! حرمت مهمان چه می شود؟! نگو نمی دانی....خسته ام! رسمی بجوی، آدابی، نقشی ، جایی! نگو که گرمای دلت یک فریب بود که داخل شوم و درنیایم! دیگر نمیدانم ار نمی نشیند دلت را غبار این آه و خاکستر جان سوخته ام چه ترفند زنم که رخت و اسباب ترفند هشتم و برهنه به درونت آمدم! و هر چه گویم اثر نمی کند و من به رعشه همان تکرار می کنم دریاب دریاب! "بغبغو" دریاب و گر که تو می شنوی "قد قد" من چه کنم که جادوی دیگر به گوشت خوانده اند! نمی دانم و تنها زمزمه ام اینست که شاید ققنوس وار باید سوخت یا که چون سی مرغ که شوم سی و یک مرغ با این تجربت دام بی صیاد!

حال من بی تو

داستان می گویم که کینه جلوه نکند:

تو:

توی تاکسی هستی! چشمهای راننده روی تو می لغزد! تو! گونه! آرایش! لب! چشم! گردن! مو! مانتو! نگاهت گره می خورد! تأمل می کنی و از پنجره به بیرون چشم می دوزی!

-ببخشید خانم! می تونم اسمتون رو بپرسم!

فکر ها از تو عبور می کنند و انگار لحظه ای باشد مثل یک ناهار در اداره! مثل انداختن کلید در در خانه! از تکرار خسته می گویی:

: نه!

به اختصار از " رانندگیت رو بکن و ولم کن"

راننده لبخندی می زند:

- چرا؟

جواب نمی دهی!

- بهتون نمی یاد اینقدر خشن باشین!

اینجا دوست داشتم سکوت کنی، من در تو دستهای رنجور و بی زورم را بر دهانت می گیرم! پوزخند راننده، آن حیوان، اما نمی گذارد!

:شما هم بهتون نمی یاد اینقدر تیز باشید!

.....راننده می خندد! دیگر چیزی نمی بینم! پله پله می بینمنت! فلاش! فلاش! تا لبخند می زنی! به حرف می یایی و دستانت را تکان می دهی! و می خندی....

من:

دستانم را درونت جیبم باز و بسته می کنم و در جا قدم می زنم! همه با عجله می گذرند! و من ایستاده ام! سرد است! زیر لب تکرار می کنم بیا! بیا! ترو خدا بیا دیگه! پیاده می شوی! با لبخند! جدی می شوی! روسری ات را درست می کنی! از دور می بینم تو را! تو رنگ، تو زیبایی ، تو شوق، تو مهر! به درون یکی از فرعی ها می شتابم! که غافلگیرت کنم!

- سلام!

: بیشعور! ترسوندیم!

- فازش تو ترسه دیگه!

: دیوونه! از کجا فهمیدی از اینور می یام؟

- دیدمت! داشتی می یومدی و روسریت رو درست می کردی!

: این روسری نیست! شاله!

.....

...

..

برای تو همه چیز باید منطقی باشد اما برای من یک تاکید بر نام واقعی یک شیء یعنی ارجحیت یک شیئ بر من! و تو بی تفاوت که ادب بر جاست یا همه چیز باید سر جای خود باشد و من می ترسم که شاید جای من کنار تو نباشد! و .... اینها ترس منند! لبخند های تو خنده های تو و همه و همه! نگرانم و تو نمی دانی یا می دانی و مهم نیست! ولی در هر صورت اینقدر اهمیت ندارد که در پی اش باشی! این ها همه آزار است! که من بر خودم میدهم! تو اینجور می گویی! عشق از نگاه تو حماقت است آخر و این باز بی اهمیت است که من تو را دوست دارم!

حماقت کن.... احمق باش بقدری که مرا دوست بداری! توهین شد؟ به کی ؟ من یا تو؟ نمی دانم! اینقدر می دانم که هزار بار فریاد بزنم دوستم داشته باش هزار بار خودت را فراتر می دانی و جلوتر، اما چه تفاوت دیگر که آن ره که می روی به ترکستان است!؟!

چه تفاوت برای تو که کجا بروی هر جا بروی خدا با توست! من اما تو را می خواهم و برای داشتن تو تو باید شیئ باشی مثل شال که نامی بگذارم بر تو، شاید دختر و بازی کنم تو را که دخترباز باشم! و نمی خواهم ! می خواهم جنگلی باشم! و تو شهری هستی و با هم بودنمان دیوانگیست! که من باید جنگلی نباشم و تو باید شهری نباشی! ولی تو با همه ی خوبی هایت! شهری هستی! حرف می زنی! دوست داری حرف بزنم! فریبت دهم! زیبا بگویم! چه چیزی را ! تو بنگر زیبا ییها را ! که من هر چه زیبا نمایم دروغ را سحر است و باطل می شود!

که کلام از اول سحر بود و دروغ! چنان که پیغمبر دروغ آمد و خاک بلعیدش و رفت و نماند و بهشتش کیسه شد و کلاه!

و جهنمش حال من بی تو!

پرواز

جهنم:

حرفهای عاشقونم رو مثه بنزین میک می زنم و می ریزم کف دستم! سردمه! گرممه! این ناخوشی بی پایانه! من با تک تک لبخند ها خندیدم! اما معجزه ای رخ نداد! معجزه من نهایت عجزم بود! چرا خون باید تو این رگ ها حرکت کنه! من همون "گون"م که پام بسته است!یا شاید می خوام برم، پا ندارم! و سراسر حسرتم! واژه های نفرینی! من رو این واژه ها از تو جدا کرد! من رو تمدن از تو جدا کرد! برق! ای شاشیدم تو برق! برق شیطانی! من تمدن نمی خوام! من عقل نمی خوام! من متانت نمیخوام! من از اون برگ مو یا هر کوفت دیگه که دور عورتین رو گرفته باشه متنفرم! من سرنیزه ی سه سر می خوام! می خوام با اون سوراخ سوراخم کنن تا تمام این حشراتی که از درون دارن من رو می خورن، از من، که فقط یه حصار ناتوانم، بیان بیرون و از این جهنم درون به بیرون پرواز کنن!

برزخ:

واژه ها، واژه ها! یاد اون روز افتادم که فهمیدم اگه لغات رو با قلم چکش خرد کنی باز اون چشم عاشق، چشمای معشوق رو می بینه! یاد اون روز که می افتم می بینم ما بیخود خودمون رو فریب می دیم! مثه زندگی! ما همیشه رو همین کره زمینیم! خیلی هامون تا آخر عمر 10 روز دور از زادگاهمون نیستیم! بد زر زر میکنیم لا مصب عجب دهکده ایه! دهکده یه آرزوئه برای دلهای بیمار! و برای عده ی کمی واقعیته! خسته شدم! من جسیکا آلبا می خوام! من نمی دونم چی می خوام! لای موهای تو چنگ می خوام! تو بیا! بیا بشین! جون من! اگه من از تو نگاهت هفت تا "آلبا"تروس پرواز ندادم هر چی می خوای بگو! امروز میشه! فردا میشه! این وضع تنها نماد ترس من از از دست دادن داشته های بی ارزشمه! ترس از پرواز به سوی معبود!

دنیا:

لیوان شیرم رو می خورم و تایپ میکنم! در حالی که از تمامی مظاهر تمدن از کامپیوتر تا خوردن شیر متنفرم! دوست دارم وحشی باشم! اما نه وحشی تنها! از تو متنفر نیستم که برم وحشی شم! از تمدن متنفرم که نمی ذاره ما با هم وحشی بشیم! از غوز کمر، از برآمدگی شکم! از من با تمام وجوهی که تمدن بر من داشته! از آگاهی! دو گانه ی عشق و نفرت از آگاهی! از تسخیر معنای هستی و افتادن به حضیض سردرگمی! انگار دنبال فرصتی می گردم! فرصتی برای بازسازی! فشاری که از بیرون حس می کنی، هیچگاه وجود نداشته! دانایی را انگار از لای کتاب دیده ام! برایم مثل نفهمی در عشق است! مثل هیچ ندانی! مثل ازدواج با فرزانگی! اما من بایست آگاهی را ریپ(rape) کنم! باید زجه های خِرَد را زیر تکانه های و جودم حس کنم! ردم رو توی تنش بزارم! بذرم رو تو وجودش بپاشم و اونوقت برم! نیست شم! یا کمی رویایی تر: پروازکنم!

بهشت:

خودم و تو رو تصور می کنم! وحشی! بی هیچ نشانی از تمدن! همه چیز را خودمان کشف می کنیم! همه چیز را خودمان انتخاب میکنیم! من و تو وحشی هم می شویم! لذتها را با هم می جوییم! نامها را! نه نام نمی دهیم!قضاوت نمی کنیم! صدا نمی دهیم! برای انتقال معنا صدا را انتخاب نمی کنیم! ما لامسه را برای انتقال معنا انتخاب می کنیم! تا برای گفتن همواره پیش هم باشیم! ما برای گذشته و خاطره و حسرت هیچ معنایی در نظر نمی گیریم! ما برای آینده و نگرانی و ترس هیچ واژه ای نمی گذاریم! ما برای حال واژه ی حال را انتخاب میکنیم! نه ما واژه انتخاب نمی کنیم!نه! ما زمان را کشف نمی کنیم! ما هر بار یکدیگر را کشف می کنیم! ما هیچ گاه یکدیگر را تکرار نمی کنیم! چون نه حسرتی داریم و نه ترس و اضطرابی! تا بی نهایت در حال با هم حال می کنیم! در وحشی ترین نقاط جهان! در کنار هم! ما پرواز را واژه نمی کنیم! ما پرواز را تکرار نمی کنیم! ما سبک تر از خیال پرواز می کنیم!