۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

نامه ای از واقعیت

سلام!

خوبی؟

این خطوط به معنای پایان خطیست در ذهن من! ذهنی که خیلی خط خطیست و دوست دارم بگویم که میدانی با آنکه نمی دانی!

جدیست شعر نیست!

عشق نیست و جنون! عقل است! ساده و منطقی از جنسی که بشناسیش و راحت تر در آغوش بگیریش! نوشتن این کلمات مثل فرو کشیدن میخ هاییست از تنم! در تابوتی که بدان میخم کردی! باید میخها را در آورد و بیرون آمد! من از جنس مرگ نیستم! و سراسر شوق حیاتم هنوز! پر از وسوسه ی آغوش و بوسه ام؛ این را که نیک می دانی!

صحبت براستی از شوخیست! از همان ماهیهای باغ ارم که تعریف می کردی که من را یاد قورباغه های دشتی می اندازد که در آن بزرگ شده ام. همانها که هم بازی ام بوده اند! مهربان و ساکت و همدم و گاهی که بعضیهاشان را برای آزمایشی که دقیقا" نمی دانم چه بود نخاعی می کردم و شکمشان را سفله می کردم ساکت تر و آرام تر می شدند! تا پای جان با من بودند زبان بسته ها! من زبان حیات را نمی دانم چنان که خرافه بازان، زبان تن را می دانم اما و تن تو مال من نبود! شاید انگشتی بودم بین تو هستی که لذت جاری کند ولی انسان که آویزش باشی نه! حقیقت تلخ است و برای من تلخ تر که تلخی اش را چشیدم و نفهمیدمش و در چنگ نگرفتمش!

تو برایم ....تو برایم تکیه بودی! آرزو داشتم مثل زن و مرد آن کتاب کوچک شاید بعد از هماغوشی پشت به پشت هم تکیه کنیم و از گذر عمر بگوییم که چون گذشت در شبهای تیره ی تنهایی! ....نمیشنوی هنوز! دلت رانمی خواهم فریفتن و به چنگ آوردن ماری جوانای کوچکم! تو را چون میخ بیرون دارم می کشم لای این کلمات! دلت را نمی خواهم شکاندن که از جنس سنگ نیستم و سنگستان و نه اهل جنگ چنانکه خنجر آورم به بالین گوش دلت! گوش کن این همان حرفیست که باید زد و دردیست که باید گفت! و من تنم را و فکرم را و دلم را، لخت و عور میدهم پای دفاع از پندار سرور آور مهر! چنان که دادم و تو گدایم پنداشتی که "تنهاست و من هم بودم و که به فکر بود و من چرا در بند باید باشم و بیرون باید کرد این چنین سائلان را که کعبه دل پر نشود از این ژنده پوشان تا سوار بیاید و ببیند که من انتظار نشسته ام او را"! میخ ها و دشنه ها را از تن و فکر و دل بدر می آورم اکنون ناظر باش!

داشتم از تکیه بر تکیه دادن شاید بعد از هماغوشی آن کتاب کوچک می گفتم! تو گفتی آخر کتاب سرگرمی نیست و من پنداشتم شاید کتاب ها با باور گره می خورند و این گره را انتخاب کردم! ایستگاهی که شاید گذر ذهنت افتاده باشد! چند قدمیست البته روی تاقچه اتاقت می توانی بیابیش اگر فراموش شده هم کتاب و هم شب کتاب. و من در عجبم هنوز که چرا هیچ نگذشت بر ما! نه! این را بازی کهنه ی گله و شکوه مپندار! تنها مرا بگو که هیولا ها ی دوست نمایی که باید از دستشان فرار می کردم چرا باید بهتر باشند درد دل را از من که از مات ترین خاطرات کودکی را شنیده اند تا خصوصی ترین و .....! ذهنت را نمی خواهم آزردن عزیز ولی هیولاها جز به خوردن نمی اندیشند و حافظه خوبی ندارند و من نمی توانم تو را بشنوم چنان که ماهکم مهره ی تسبیهی است و تاب می خورد و لمس می شود که ثواب این را هم بردم و ذکری داشت که گفتم وکمتر از دانه ها چیزی می توانند شنید!

گوشت پر است می دانم! کلمه ها را یکی دو تا می کنی تا به پایان برسی شاید که من لجن باشم یا گرگ که خیالت از شکار نشدن آسوده باشد! تو که می دانی من به پایان دیگر نیندیشم! و شاید این را ضعف بدانی که دوست دارم لحظه ها را نوشیدن که زیستن هر لحظه را

با تو بودن زیبا بود! لحظه، لحظه اش را نوشیدم! بار ها اما لگد زدی انگار به دزدی آمده ام یا فریب و خواستی هوشیار باشی و مست نشوی و غرق نشوی بازی را! حق می دهم ترست را! چنان که اثبات شد آخر که گرگ بودم و غیر قابل اعتماد و همان که گفتی خیلیست و هنوز هم می توان یافت بهتر را باید رفتن که این دیوانه و امثالش همیشه هستند و باید بهترین را یافت که لایق باشد آغوش را!

رسم بازی اما این نبود که من از اول متهم باشم جای هرکس و ناکس که می آید و هی خنجر بخورم که تو بیازمایی ضرب شست و دستت را! که هی تنگ تر کنی آغوشت را خالی از من و میلم را به درون حلقه بودن تفسیر کنی! که من با هم بودن تن را نماد می دانستم از با هم بودن روح وگر نه چه میلیست و چه واکنش بیماریست بر هم ساییدن لقمه های گوشت را که چه لذت باشد!؟! چه امتیازی؟ من ماه را یکی می دانم و در آسمان می گذارم چنان که آموخته ام!

سوال دارم آری! سوال دارم! تو در این بازی چند گام به پیش آمدی!؟ باید اعتراف کنم گاهی که نزدیک بودی چنان که نفس های روحت گردنم را می سوخت و البته گاهی چنان دور که پر خیالم همراهی نمی کرد تا تو پریدن را! و من تو را نداشتم جز به شانس! و این چنان بود که من تنها اسباب بازی ایم ساده که لختی تکانش دهی تا آواز حفظ شده اش بخواند و به کناری بیندازی!

این ها را الان می گویم چون بعضی را تازه فهمیده ام! که کور بوده ام! که کور می کند چشم را دوست داشتن! حال که می بینم از تو می پرسم! چرا آمدی؟ که اینگونه بخواهی رفتن!چرا آمدی در آغوشم اگر من نبودم آنکه باید باشد!؟ نمی توانم تصور کنم چرا! شاید چون هنوز کورم! که مرا چون دانه ای تسبیح بیاویزی؟ لمس کنی و ذکر بگویی و دانه ی بعدی و ثواب بعدی؟ این رابدان که انسان را همان خیال و آرزو شکل میدهد! که هر چه منطقی تر و نزدیک تر باشد هاله وجودی کتر است و بر این اساس من نه تو را که عکس تو را دانه می دانم به دست گنده لات بی مخ! نه تو را! که انسان به بند نمی آید چنان که ماه به دست مجنون! و اینجاست که او بی مخ می شود!

من اما تو را می دیدم! نه عکس تو را! که با فریب مرا احمق بپنداری! من نقاشیهای زیبایت! روح هنر را در تو! روح اثر را که چنان که من می خواهم این متن باشد تو نیز می خواهی و خلق می کنی! تو کی برایم برجستگی های مانتو بودی که خلق می بینند؟ تو نگاهی بودی که می دزدیدی؟ تو پر از آثاری بودی که جاودانه می شود. بسیار بسیار بیش از آن سماور قدیمی خانه تان! در همه دنیا! من گفتم خیالم را! من در بیهودگی ها عذاب وجدان ندارم ماری جوانای قشنگم! من نقاشی کردم چنان که کودکی تاتی تاتی می کند راه رفتن را! و بی شک می دود روزی! جوری که هر گامش 10 برابر قدی باشد که هنگامه ی آغاز به حرکت داشت! و تو والدی نا باوری هنوز! و کودکت را دیده ام! آیا این راه افتادن زمانی انسان را خیال نبود یا که پرواز! تو کیستی! ناباوری که انکار کند! دختر مو فرفری قشنگ باغ ارم برایم تکیه گاهی بود! تکیه گاه قشنگی که مرا به اینجا کشاند!

تو اصرار داری که من نمی شناسم و باورهایم غلط است و ....! و بر این باور چنان مصری که انگار شیطانیست مجسم که من نمی شناسمش! یا چنان که این سو جوانک ساده ایست که اولین دختری که دیده دخترک معصوم آرزوها پنداشته! من تنها روح قشنگ پر ترانه ات را دیده ام همین!

آری کیست که عوض نشود! روح زخم می خورد اما ماهیت روح همواره ثابت است! واین چنین است که تفاوت تو و خواهرت پس از سالها هم چنان پا برجاست! ارزش ها نمی میرد! من در گذشت تو از آنچه او دارد توانایی می بینم! ارزش می بینم! سالها بر من هم گذشت! تو دیگر از روز مرگی ها نمی نالی! چنان که پیشتر ها می گفتی! حق با توست! من عذاب وجدان دارم واین ها را تنها از عذاب وجدان می گویم!

عذاب وجدان از این که در این فرصت طولانی ذره ای از زخمهای روحت را نبوسیده ام حتی! از اینکه داخل نشده ام دریای دلت را و..... وتنها من مقصر نیستم!

بیش از این هر چه بگویم کوچک شدن است! بیش از 40 دقیقه می توانم در 20 متری زیر زمین انتظار تو را بکشم اما تو بی تفاوتی دوست داری باشی بر این! بر من سخت می گذرد چنان که بر هر روح! که تو حتی برای این که نخواهی بدانی بپرسی چرا آمده ام! برای تو هم خوب نیست! که بی ارزش تر شود در نگاهت که ارزش هر کس به گاهیست که دارد! و بگذار این حرمت بیش از پیش نشکند! که باز آن خیال سائل عشق در ذهنت زمزمه شود! که من از سر تنهایی نیست که می آیم! یا که ذجر خاطره ها! امیدی داشته ام به همنوایی با ترانه هایی که ساده می گویی نیست! به هنر خلاقی و کودکی که حقیقی و زنده نمی پنداری ! و زیادند آنها که آنچه برای تو ارزش دارد ببینند و بستایند و من کور آمده ام و بعد که بینا شوم به پندار تو باید بفهمم که چقدر نفعم خواسته ای در این گذر عمر! که باید بفهمم تن سپردن به روز مرگی درست است!

من نمی شوم آنگونه! که کودک نیستم و هزاران بار بیش از "ذنبه" با کتاب و آگاهی همبستر بوده ام! و این ها از سر باد معده نگفتم وهمه درد بوده تا چنین فریاد شده و مپندار که ساده با سر هم کردن کلمات در بندت شدم که با چند کلمه و ساده بگویی تو باورم شکستی و من کودک وار بگریم که باز اعتماد کن که من تنها می گویم باور کن! که باور را مرتبت دومی نیست که پیشوند باز بگیرد و باور است که می شکند و تو هیچ باور نکردی! که باور عجین خون می شود و جاری در چشم که ندیدم و تو اینچنین که نگاه می دزدی انگار پی باوری نیستی!

من تو را باور داشته ام! باور! این را به مدد چشمانم می توانم اثبات کنم! منطقی نیست البته! می دانم ولی این را بدان که آنچیزی که امروز منطقیست را چون حق رای و آزادی و حق کارگر و بیمه بازنشستگی و... با باور عده ای به منطقی تبدیل شده که تو راحت از آن نام می بری! و باور من این بود که " اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد...." که تو باور نداری پس هیچگاه نمیتوان آن را به منطق تبدیل کرد! ولی این را می گویم که منطقی نیست چون تو باور نداری و گر نه باور خود مولد منطق و حکمت است!خدا حافظی نمی کنم که باید خود حفظت می کردم و دیگر هیچ جز چند بوسه ی کاغذی!

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

برای تو می نویسم!
تو که دلت گرفتست!
و چنان خموشی که هیچ نگویی!
به نحوی درد مشترکمان را سعی می کنم فریاد زدن که من اگر بنشینم تو اگر بنشینی بسیجی همواره بسیج است و باک ساندیسش فول!

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

روانشناسی زباله ها!

زباله ها!
من باز در گیر یک زباله شدم!
برای اینکه یه فرقی با هر زباله ای بکنه باید اعتراف کنم باید بگم در طی 10-15 رابطه ای که در طی عمرم داشتم 2 بار طرف مقابل زباله بوده یکی دو بار هر دو و بقیه خودم!!
وقتی شب رفتم توی رختخواب با خودم گفتم خدایا چرا من فقط از زباله ها خوشم می یاد!
قضیه اینه که زباله ها واقعا" جذابن! زباله ها دلبری بلدن!
و به عنوان بهترین مثال جا داره به این جمله اشاره کنم: " واااای این چیه؟! چه داغه؟!" خب اون چیز دقیقا" همون چیزه! چیز من!
زباله ها اینجورین! تمام وقتشون صرف دلبری میشه!کنکاش روح!
من هم زباله بودم!
واسه خیلی ها! دلبری کردم و روح طرف رو با مته محبت کاویدم بی آنکه برام مهم باشه این سوراخ وقتی من برم چه جور قراره پر بشه! خوب زباله یعنی همین دیگه!
خب بذارید اول کمی از زباله ها بیشتر بگم:
یه زباله جذابه پس هر وقت احساس کردید دلتون داره می لرزه کمی تردید کنید!
یه زباله باهوشه و خیلی راحت قلب شما رو مثل خرگوش تو سوراخ گیر می اندازه پس خارج از محوطه دم در بازی کنید!
یه زباله خوب گوش نمیده! چ.ن پی یه رابطه جدی نیست! اون فقط اومده شکار! پس به سوسکا و موشا(خاطرات ریز و درشت شما) اهمیتی نمی ده و اون لحظه ای که دارید مثلا" از بهترین خاطره کودکی تون می گید اون کمر شما رو نوازش می کنه !
یه زباله لگد می زنه! یه زباله به روح شما لگد می زنه! در واقع اون از رسوندن آزار ابایی می بره! روح رو این قدر می کوبه تا یه سوراخی به درون وا کنه! اون دقیقا" همون کسیه که به قول گابریل گارسیا مارکز گریه شما براش اهمیتی نداره!
یه زباله.....خیلی خصوصیت داره! اما بهترین راه شناختنش اینه که بدونی در عین حال که مطمئنی اونی که می خوای نیست داری بهش وابسته می شی!
خب حالا باید با یه زباله چه کرد؟
خب توی جامعه امروز سخت میشه یکی رو گیر اورد چه دختر باشی و چه پسر اما توصیه من اینه که عمیقا" از یه زباله دوری کنین! ولی اگه به فرض محال خواستید این بازی رو انجام بدید سعی کنید کنترل شده و زمان دار باشه وگرنه خب دهنتون صافه!
1) زباله باشید: یه بازی قواعدی داره شما باید خیلی ساده رفتار طرف رو بفهمید و مقبله به مثل کنید اگه دنبال تغییر ذات انسانها و کشف خوبی درو این شر و ورا هستید توی این بازی چپ می کنید! پس بدونید دارید چی کار می کنید! و خب نقشتون رو ایفا کنید نیازی نیست دروغ و لاف تو کار بیارید بلکه خیلی راحت نقشتون رو بازی کنید و خارج از چارچوب نقش راحت و ریلکس باشید!
2) قوی باشید: توی این بازی باید خوب باشید پس اگه مردید مرتب و قوی و باهوش و اگه زنید زیبا و آراسته و پر عشوه باشید! باشید!
......
بقیش هم حال ندارم بنویسم!خودتون اوسایید بابا من هرچی بگم ترستون بیشتر میشه!
با آدمای گه مثه خودشون برخورد کنید!رحم نکنید چون هیچکی غیر ا خدا بهتون رحم نمی کنه و خدا هم وجود نداره!

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

دستم می لرزه!
بارون می یاد!
من نیمه کارم! مثل یه اثر که نصفش کشیده نشده و شاید باید سر نقاش داد می زدن یا پولش تموم می شد و نصف وسایل خونش رو می فروخت تا بفهمه باید اثر رو تموم کنه و بفروشه!
حالم داغونه!
حالتی عصبی نیست که از کسی اثر گرفته باشه اما کسی هست که می تونه این حال رو خوب کنه! و این فلسفه ی نوشتنه! تعامل با کاغذ! اولین بار این جنون به مغز کدام دیوانه ای رسوخ کرده نمی دانم! ولی نوشته ی من از آن هم کمی عقب تر است!
مثل نقاشی بر دیوار غاری! گنگ و مبهم! من سر و ته در حال سقوط! با خطوطی ساده که نه علت می گوید و نه نجات!
به امیدی که ناظری بفهمد و تو می گویی کسی اینجا بوده! بیا به غار تنهایی من!
به کدام انگیزه!
حرکت انگیزه می خواهد و من ترس دارم! ترس تنها انگیره ی یک نوع حرکت است و آن فرار! تو از این نقش آرامش می گیری؟ لحظه ای خود را فراموش می کنی؟ نه عشق نمی خواهم! لحظه ای فراموشی!
گم شدن لای متنی که می دانی زنده موجودی نوشته! ببینی کجاست! حتما" باید مجلد باشد و عکس داشته باشد! نامش کتاب تا هزار برگش را بخوانی؟ که آه عمیق بود! آری اینها وقتی نخوانی همان نقش گنگ است بر دیواره ی غار!
سالها پیش آزموده ام! طلب را!
نه زیر این باران! باران نگاه!
بگذار باز بیازمایم!
بگذار تنهایی را با اشکی غیر از اشک خود پیوند زنم!
جون تو می گریم! سر فرصت برای خود!
بگذار یک بار برای کسی غیر از بگریم!
بگذار باور کنم! بگذار فرار نکنم!
تو دلیل زمزمه کن! از دنیا بگو! که تصویری مبهم است!
من اما شاید همیشه می دانستم!
که این رویاهای ترد خواهند شکست!
شاید باید باز بشکنم!
تو دنیای دیگری هستی!
تو یعنی تو!
تنها به صرف خواندن! و این از تنهایی من تا تنهایی تو پلی می زند!
پلی از جنس من!
نمی دانم تا کجاست! به تو می رسد یا نه!
زیر باران سوی تو می آیم!
سوی پلی دراز و گام بر می دارم!
محکم!
می خواهم!
تو را!
محکم!
در آغوش!
تو می گذری نمی دانم !
می خندی نمی دانم!
چه گامیست نمی دانم! برگشتی نیست! و قتی از تنهایی گام برداری به سویی!
من مجنونم!
باز!
مجنونی که این بار می داند خار های صحرا را و تنهایی پرتگاه های پرت را!
بگذار در این باران که چون اشک می ریزد باز بیازمایم!
آزموده را!
حرف می زنی!
تو یک گام به پیش نیامده ای!
می دانم!
بر نیمه ی این پل نیمه ساخته از جنس رنگین کمان پا می گذارم!
تو بلند شو!
هر ثانیه دیر تر بیشتر مرده ام!
آن گره دستان که لذت دارد سایه ی این رنگین کمان گره جسم و روح است!
دیوانگیست که تو راه نمی دهی و نمی بینی و رو می تابی و من از این جنس سخن بگویم انگار .....انگار در آغوش توام!
برای همه چیز تشکر!
برای همه محبتها!
من خنگ نیستم! رفیق نیستم باور کن!
تو اما جعبه ای بودی که درش را نگشودم!
چون هدیه ای!
چون یک تن سالم که نمیدانی چیست دران!
بگذار د نیا برای تو بگوید نه! نا امیدت کند!
من بذر تردیدم اما!
تو نمی دانی زیر باران آمدن چیست.....میدانی اگر فکر می کدم نمی دانی نمی آمدم! نقاب بزن!
کس دیگری شو! سرد! مهربانیهایت را من از یاد نمی برم!
هیچ نسیتم چنان که مجنون قصه ها در برابر لیلی! وتو می بینی که غلط دارم! املایی و انشایی!
من نیستم! دیگر من من نیستم! شکستم! همراه رویاهای تردم! لابلای آنها که من ترد بودم و مرد گریه نمی کند و .......

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

بار هستی

خدایی دارم زیر این بار هستی فاکیده می شم!
فاز نوشتن ندارم یه لینک تقدیم می کنم به عاشقان ولایت و امامت و اسلام!
کلیک کنید
بعد می گن چرا یاد خدا دلها رو آروم می کنه!؟!
احمق و منگل همیشه آرومن! اطرافیانن که جلز ولز می کنن این گند نزنه!

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

بالماسکه


من اینم!
با کمی بالا و پایین!
لای همین خطوط ساده!
پنهان و آشکار!
همین دیالوگ!
جلوی من هم که بشینی همین ها رو که اینجا گفتم می گم!
چند وقتیه یه قضیه رفته رو مخم!
اینکه باید فاز گرفت و فیلم بازی کرد!
مثلا" اینجا فاز سرسخت بودن!
فاز ایرانی بودن و پان ایرانیسم!
فاز هنری!
فاز متال(چشمک به مازی)
فاز ادب!
فاز نویسندگی و روشنفکری!
فاز علم!
فاز......
خلاصه یکی از این فازها رو بگیرم!
فازی که به زندگیم جهت بده!
بذار برات توضیح بدم!
توی یه کافه نشستی به نام سیسیل! یه پسره می یاد تو!
پشت سر تو می شینه!
و راجع به موضوعی حرف میزنه!
و با لحن نسبتا" قشنگ حرف زدن خودش و با توجه به خلوتی کافه صاب کافه (مونث)هم می یاد پیشش می شینه و حرف می زنن!
تو یکی دو جمله اش رو می شنوی! "بردمش در خونه اش انداختمش. مگه ول می کرد.نا سلامتی من برگشتم یه مدت استراحت کنما"
به دیوار کافه نگاه می کنی
یه مجموعه نسبتا" کاملی از ارغنون! یه سری کتابهای انگلیسی و چند تا رمان و داستان کوتاه و .... می بینی!
بذار بگم چی فکر می کنی!(خودم رو می گم)
پسره برای تعطیلات بین ترم از آلمان یا سوئد اومده و یه دختره هم تو کفشه و دو روز تمام این دختره شیره این رو تو رختخواب کشیده و الان صاحب کافه که یه دختر سوپر روشن فکره که به چشم خواهری خوب چیزی هم هست و ارغنون می خونه تو کفشه و ....
می دونی واقعیت کجاست؟
پسره یه آدم الدنگ چلقوزه که 29 سالشه و دانشگاه آزاد چالوس ترم سوم مدیریته! یه بار ازدواج کرده و طلاق گرفته و معتاد تیره(شیشه)!دختری که ازش حرف می زنه یه کسه که تو تهران به من فقط نداده!و این می خواد باهاش ازدواج کنه، صاحب کافه هم هنرمندیه واسه خودش، مجسمه سازی می کنه، ولی تا حالا بیشتر سه پاراگراف از هیچکدوم از 24 جلدی که توی طبقه ی خیلی شیک اونجاست نخونده و انگلیسی هم (oh! yeah و fuck me) رو بیشتر بلد نیست و یه سری شر و ور ها که از دو سه تا دوست پسرهاش در طی این سالها یاد گرفته!
این چیزهایی که گفتم فقط یه مثال بود تا اون دیلدوی به قول میلان کوندرا کیچ و نقاب چهره ی زندگی رو که دارم این چن وقته باش خودآزاری می کنم رو به شما هم فرو کنم!
درد داره!
تو یه پسری رو می بینی که قدر پشم تو توی زندگیش فکر نکرده قدر تعداد تخمهات کتاب نخونده و آخرین تئاتری که دیده کدو قلقله زنه که از طرف مهد کودک بردنشون و ... بیا ببین چه جور ویراژ میده و چه افه هایی می یاد و چه راحت خرد می کنه و میشکنه و می تازه و اطرافیان هم اون رو جدی می گیرن! مجبورن! این رسم بالماسکه است!
حتما" ازینا زیاد دیدین! شما بیشتر از من!
من هیچکدوم اینا نیستم!
هیچکدوم این فاز ها و افه ها!
و امروز ازین ناراحتم!
چه ژستی باهاس گرفت!؟
آدما در نظرم مثل کفتارن
بگی "من نمی فهمم" یا "من نمی دونم" کارت تمامه و اینا با چشمای براقشون منتظر لحضه ی از پا افتادن تو هستن!
نه نمی خوام فاز ترس رو القا کنم!
می خوام بگم اون ژست گاهی خیلی مهمه! چون همه اون ماسک رو دارن! و اینجوری، بدون اون، تو انگار برهنه ای!
تصور کن در یه قرار با یه دختری که داره از هیولای پدر بی عرضه فرار می کنه ، تو جلوش خودت رو دست و پا چلفتی نشون می دی! و فکر می کنی اون با مزه و صداقت و رنگ چشات حال می کنه! ولی من اینجا بت می گم هر حرکت ما! هر فعل ما در رابطه با هر فردی! از رییس شرکت تا کارگر زیر دست! تا زید! تا حتی فامیل و مامان و بابا! می تونه یه آتو باشه! آتویی که تو هیچ وقت ازش خلاص نمی شی!
آیا تو شب امتحان کنکورت گریه کردی؟ پس مامانت می دونه تو یه آدم استرسی لهی!
واین ها تو رو از همه جدا و تنها می کنه! در حالی که اون صداقت تو رو با خیلی ها قاطی می کرد!
مثل یه سری بچه دبیرستانی که ردیف آخر نشستن و یکی می گه آقا من دیشب جق زدم وبعد دو دقیقه در می یاد که همه اون ردیف دیشب زدن بعضی ها دو بار و اینکه مرد بی جق خداست!
اکثر دوستان ما اینطورند!
اما اون دوران گذشته!
خیلی ساده!
دوران دبیرستان و کارشناسی تموم شده!
و تو دیگه به هیچ وجه نه تین ایجری نه نزدیک اون! همین حالاشم خیلی عقبی!
تو باید ژست رو پیدا کنی!
ژستی که نباید بشکنه یا به مسخره گرفته بشه مگه وقتی که مرده باشی! اون ژست هر ضربه ای بخوره جاش روی روحت می مونه!
نمی دونم باید چه ژستی بگیرم!چه نقابی بزنم!چه لباسی بپوشم! توی این مراسم بالماسکه دارم تنها میشم! دارم عصبی میشم! دارم داغون میشم! چه نقابی به من می یاد؟
نقاب بی نقابی؟!؟

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

خط بد!


نه خواب بودم نه بیدار!
حال خوبی نبود!
راستش قبلا" حال خوبی بود!
اما این از اون حالاییه که خیلی بستگی داره کی پیشته!
شبیه مستی!
کمی اونورتر ! یه ذره هم بالاتر!
من، ک، ن، آ!
اونی که رو مخ بود "ن" بود و بدی این بود که نمی دونستم رو مخه!
چی باید می گفتم!؟!
حتی نمی دونستم رو مخه!
وقتی از اون محیط کذایی اومدیم بیرون و آرش تعریف کرد یه چیزایی فهمیدم!
سوار ماشین بودیم و وقتی پیاده شدن دیگه آرش در اوج بود!
شما مثل ن نباشید!
شمایی که می شنوید!
فکر نکنید اون لحظه هایی که دارید خیلی با ارزشتره!
گاهی گوش کنید!
به اونچه که نمی دونید!
پاتون رو می خواید روی من بذارید و بالا برید؟
چرا؟
اون منم!
پسری که حرف می زنه!
و تو رد می شی؟
چون اون سویچ توی دستم وول نمی خوره؟
چون من منم؟
نه جد بزرگی که گوسفندهاش رو فروخته و اومده شهر!؟!
باور موفقیت یه مرد تنها اینقدر سخته؟
مثل برگه های کثیف امتحانیم!
که به جز معلمای دبستان کسی نتونست از توشون جوابای درست من رو ببینه!
ندید و رفت!
کی ضرر کرد؟
من یه مرد موفقم!
توی می خوای چشمات رو ببند و می خوای باز کن!
اون چشمات هر چقدر هم که قشنگ باشه و با برند لباست ست باشه باز هم من موفقم!
چون من می نویسم و تو داری سعی می کنی متنی که دستته رو خوب اجرا کنی!
اون روز که تو متن من دستت باشه دیر نیست!
و اون روز با دست خودت، تمام حروف رو، دسته دار یا بی دسته، به تو فرو می کنم!
من فرو نمی کنم! تو می کنی! چنان که امروز مال دیگری را می خوری! مال مرده ای را!
تو نابود نمی شوی زیادی!
من کمم!
نابود می شوم!
و این نابودن یا به تعبیری "تو نبودن"! افتخار من است!
بار سنگینی من!
روی تو! می خواهی بگیریش؟
بیاه!

۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

نامه آيت الله پسنديده برادر امام خمينی به وی در تاريخ ۱۵ مرداد ۱۳۶۲

ناله ها از هر سو به گوش می رسد و نفرينش به ارباب عمايم عالمی را گرفته است. براساس آنچه هر روز مشاهده می کنيم و آن چيزهايی که به گوش ما ميرسد و خودمان احيانا در جريان آن قرار می گیریم، مردم هر ساعت دست به آسمان دارند و آرزوی بازگشت اوضاع گذشته را می کنند.آيا اين ناله ها را شما می شنويد؟ يا ماشاالله با حصاری که دور شما کشيده اند، شما هم حکايت آن چوپان را داريد که گرگ به گله اش زده بود ولی او بی خبر مشغول دوشيدن ميش مورد علاقه اش بود و هيچ از جای نجنبيد تا لحظه ای که گرگ سراغ خودش آمد. اول ميش او را به پنجه ای دريد بعد هم خودش را...روزی که در خمین و به دستور حزب جمهوری و با تمهید و توطئه ای که گمان ندارم بدور از اطلاع شما بوده، عمامه از سر من کشیدند و از هیچ اهانتی ابا نکردند، من ذره ای گلایه نکردم، که روزگار جدمان پیش چشم بود.روزی که آن سید بیچاره را که فقط قصد خدمت داشت و خود شما صد بار گفته بودید که از فرزند به من نزدیکتر است، با آن افتضاح از رياست جمهوری خلع کردند و یک بدبخت بد عاقبت را که اداره یک کاروانسرا هم از عهده اش برنمی آید به ریاست جمهوری این مملکت بزرگ و معتبر تعیین کردند، به شما گفتم این شیاطین قصد دیگری دارند و می خواهند از این عروسک برای اجرای مقاصد خود استفاده کنند.اما شما به جای گوش دادن به این حرفهای مصلحانه رو در هم کردید و حتی حرمت برادر بزرگ را هم رعایت ننمودید. من که مثل عقیل بن ابوطالب مال و جا و مقام نخواسته بودم که شما حکم به داغ کردن دلم دادید و سر پیری اهانتی به من روا داشتید که در زمان شاه هم کسی جرات اعمال آن را نداشت..روزی که دستور دادید همه صندوقها را به نام علی آقا خامنه ای باز کنند، من و دو سه آدم دلسوز که حداقل یکیشان، یعنی شیخ علی آقا تهرانی بیست سال شاگرد خاص و مورد محبت شما بود، به شما نوشتیم که این انتخاب ایران را بر باد میدهد، گوش نکردید وحالا میبینید آنچه نباید میدیدید.این همه خونها ریخته شد، اینهمه جنایات وقوع پیدا کرد که از ذکر آن به خود میلرزم که مبادا قطره ای از این خونها به سبب اخوت (برادری) من و شما دامن مرا بگیرد، فقط برای اینکه شما به جای گوش سپردن به آنها که هم به اسلام و هم به ایران علاقه مند بودند، گوش به شیاطین دادید.
شما چگونه بر مسند ولایت مینشینید؟ آن سادات عالیقدری را مثل حاج آقا حسن قمی، سبط آن افتخار ازلی تشیع، حاج آقا حسین قمی طاب ثراه و آقای حاج سید کاظم شریعتمداری، مرجع بر حق شیعه مولا علی را به آن خفت خانه نشین می کنید و مرجعیت را از آنها سلب می کنید، از آنها که خود با اشک و ناله های من بیست سال پیش حکم مرجعیت شما را امضاکردند و به شاه دادند تا از آزار و توهین به شما ممانعت شود.شما خود بهتر از هر کسی می دانید که من از ابتدا با مداخله روحانیون در امور کشوری و لشگری مخالف بودم و به شما گفتم وقتی ما مصدر کار شویم اگر کارها مطابق خواست مردم نباشد همه نفرت متوجه ما خواهد شد و در نهایت اسلام ضرر خواهد دید .آیا امروز نتیجه ای بجز این حاصل شده است؟ این مردمی که در راه اسلام از جان می گذشتند و در زمان شاه از فکلی و بازاری و دانشجو و زن، شعایر دینی را محترم میداشتند، امروز نه به دین توجهی دارند و نه برای شعایر دینی ارزشی قایلند. آنها میگویند اگر دین این است که اولیا جمهوری اسلامی اعمال می کنند بهتر است ما کافر باشیم و اصلا اسم مسلمان روی ما نباشد.با سیاستهای غلط جمعی منبری و مدرس که از اداره خانه خودشان هم عاجزند، امروز ایران به نهایت ذلت و خواری در دنیا افتاده است. حتی یک دوست برای ما باقی نمانده است. من با چند روحانی شیعه پاکستانی اخیراحرف میزدم آنها از وضع ایران گریه می کردند و می گفتند در کشور ما سابق شیعه مقام و ارزشی داشت ولی حالا ما تا اسم تشیع را می آوریم، می گویند لابد مثل ایران.
آقای حاج آقا صدر به من می گفت مردم لبنان، که در غیبت آقا موسی صدر چشم به ایران داشتند امروز خیلی از ایران زده شده اند. این چه معنا دارد که ما اسلحه از اسراییل بخریم و بعد از جنگ با اسراییل و تحریر جنوب لبنان سخن بگوییم.بنده در مورد جنگ و مسایل آن حرف نمی زنم که خود مثنوی هفتاد من کاغذ است، فقط می گویم آیا به گوش شما نمی رسد که بعضی از نور چشمیها چه دست اندازیها به بیت المال مسلمین به اسم و جنگ و کمک به جنگ زدگان کرده اند.بیش از ۳ ماه است بنده برای دیدن شما وقت خواسته ام ولی دفتر شما مرتب می گویند وقت ندارید. آنوقت هر روز ملای فلان ده و دادستان بهمان قصبه را به حضور می پذیرید. چون لابد به جز مدح و ثنا نمیگویند و بدبختانه شاید چون خداوند تبارک به من لسان مداحی نداده حتی باید از برادر خود محروم بمانم.بنده گمان دارم که با ارسال این نامه لابد تضییقات و گرفتاریها برای ما بیشتر خواهد شد ولی چون چند روزی است که حس می کنم هر لحظه ممکن است که حق تعالی آرزویم را اجابت کند و اجازه ترک این جهنم فانی را عنایت فرماید، لذا به عنوان وصیت یا توصیهو یا خداحافظی برادری با برادرش این جملات را نوشتم..شما وصیت نامه می نویسید و برای خود جانشین تعیین می کنید پس چرا یکباره اسمش را نمی گذارید سلطنت اسلامی به جای جمهوری، مگر رسول اکرم جانشین توی وصیت نامه تعیین کرد؟ بجز اینکه مولا علی را که معصوم و منتخب الهی بود به مردم عرضه داشت. شما کدام معصوم را در اطرافتان می بینید؟ شیخ علی مشکینی را که کراهت نفس او کاملا از منظرش هویداست ؟بله کدام معصوم را دیده اید؟۱۴ قرن مردم تشخیص می دادند که کدام مرجع اعظم است و کدام یک از علما قابل احترام و اعتماد.حال روزنامه ها یک روزه یک شیخ را آیه العظمی می کنند و دیگری را افقه الفقها.آن شیخ گیلانی جلاد آیت الله می شود و دسته دسته ثقه الاسلام و حجه الاسلام از کارخانه حکومتی بیرون می آید.اسمش را هم گذاشته اند حکومت جمهوری اسلامی، و مسرورید که حکم خدا را در زمین اجرا کرده اید؟خوشا به سعادت آنها که همان روزهای نخست رفتند و این روزها را ندیدند.من نیز دیر و زود می روم تنها وحشتم برای شماست.خداوند همه را به راه راست هدایت کند.


۲۵ شوال ۱۴۰۳ قمری قم
مرتضی پسندیده


پ.ن: نمی دونم چرا به دلم نشست! دوست دارم از شلیک تاریخی که قلب پدر معنوی این دیکتاتور حرامزاده را سوراخ می کند!همین و دیگر هیچ!

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

ستاره


جدیدا" تازیانه ام را گم کرده ام!
و وقتی به سراغ دختری می روم و تنش را پر ز زخم تازیانه ها می بینم بیشتر به فکر مرهمم!
اما الان فکر می کنم اون تازیانه یه نیازه!
یه نیازی که در تن پر زخم حتی بیشتره!
و من گاهی دلم نمیاد!
می گم شاید این همون ستاره ای باشه که شب بی اون نوری نداره!
و بغض می کنم از تفاوت با اندیشه های پرت و پلا و شکسنه ام
چهار زانو روی زمین حیران می گردم و تکه تکه هایش را با اشک می چسبانم!
قالب ها و لباس رنگین کمانی که بر قامت دخترکی زار می زند را از تنش در می آورم!
نمی خواهمت!
برو!
من تازیانه ندارم!
با یه نفر بیرون بودم دیشب!
سر چی بود نمی دونم اما برگشت گفت: تو معلومه از اون آدمهایی هستی که همه رو مسخره می کنی!
گفتم بابا تو منو مگه چند بار دیدی؟
در برخورد با کی دیدی؟
گفت: معلومه دیگه! حسم این رو میگه!
این به کنار!
اون روز می بینم داداشم داره با رفیقش حرف می زنه!
....کجایی؟ باش، الان میام اونجا!
میگم: بنده خدا روبگو بیاد خونه خب!
گفت: سینا از تو خوشش نمیاد!
-سینا کیه دیگه!؟!
:دوستمه!همین که باش حرف می زدم!
-مگه من رو میشناسه؟ من که تا حالا ندیدمش!
: نه میگه تو از اون آدمهایی هستی که همه رو مسخره می کنن!
!!!!!!!!!!!!!!!!!

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

گریه با سیگار


با سیگار نمی شه گریه کرد!
بغض رو می خوره!
در حالی که نمی خوره!
نمی دونم!
خواب دیشب توی ذهنم عبور می کنه
داشتم با یه دختری که هر چی فک می کنم یادم نمی یاد کی بود می رفتم که دیدم شقی کنار دیوار واستاده و تکیه داده به در یه مغازه!
همون شقی با همون چهره ی بیبی فیس! نا خود آگاه متوجهش شدم و رفتم سمتش!
حالش خوب نبود انگار چیزی زده باشه! نشست روی زمین!منم نشستم پیشش در گوشه تصویر داداشش ظاهر شد و دوربین خواب به سمتش چرخید و این جمله ی شقی که شهریار خیلی قدش بلنده با پسری که قد متوسطی داشت قابل تطبیق نبود!
پسری که چک و پوز بنگی ها رو داشت! چیزایی پیرامون گرفتنش گفت!
انگار می دونست چند وقته به شقی فکر می کنم!
خونشون اومد توی ذهنم و شقی خیلی فقیر بود! من به این جمله که باباش توی بازار تهران مغازه داره کمی فکر کردم! و مانتوی شقی رفت و تی شرت سفید زنانه با یه تصویری که یادم نیست موند! وجمله تبدیل شد به باباش توی بازار بزرگ کار می کنه! و هیکل گنده پدرش که زیر یه فرش بزرگ خم شد و مرد! و شقی یه ازدواج ناموفق داشت... و من توی خواب از گرفتنش جا زدم
... و دیگه با بوی نیکوتین سوخته و شکم خالی از صبحونه چیزی یادم نمیاد! جای یه بوسه از شقی گونم رو می سوزونه پایین میره و توی دو تا کفشام سرد می شه!
یاد لباسام می افتم
و موهای شونه نکردم که هر بیننده ای از جمله دختری که توی تاکسی نشسته بود رو به این مفهوم که من یه خرخون الدنگ هیچی ندونم می رسوند. وتو که شاید از کنارم رد شدی یا توی تاکسی بودی و دیدی که من کلم رو کردم توی یه کتاب کلفت و می خوام بکنم توش اما فضا نیست!
کجایی ای که خندانم ز وصلت دوش می دیدی که امشب ناله های زار، زاریهای من بینی!
کجایی ای دنیا که هر چه می کنم آلتم در تو فرو نمی رود!
چرا اینقدر شق و رقی ما از تو آلت خورده ایم یا تو از ما، که نیستم، همان من! تنها تر از ما که با بیست نفر که میک بزنند آلتم را ما نمی شوم! که فرو روفته این مایع روح ته کفشهایم و لگد می شود!
کجایی ای دنیا تابم دهی در پیچ و تابهای پر هوست! شاید سخت می گیرم!
شاید آسان!
شاید متوسط! وااااااااااااااااااای چرا خفه نمی میرم. دون می پاشم برایت که تا درون شرتم بروی و محال است که به در آیی بی حاصل و محصول! یا که فاعل و مفعول!
چرا نبودنم به تخمت نیست دنیا؟
چرا بی من می چرخی؟
چرا وقتی من در خودم قایمم و کله در برفم تو تند تر می چرخی؟
نکند می خواهی مرا به در اندازی که تنها تنها بچرخی!
شیشه های دودی دانشکده یا رفلکس من چه می دانم!
مانیتور های سیاه ال سی دی! که ای کاش ال اس دی بود که گاز می زدمش! که نباشم بر زمین! دستان خسته ام! وااااااااااااااااااااای در من خوره افتاده که بگو می دانی که نامش اسید است و مکیدنیست و آرش دهنت را گاییده که بیا بزن و تو می گویی آرامتر بچوق و پنجره را واکن!
طولانی شد نخوان!
گمشو!
ببخشید هتک حرمت شد!
بده بسوزانم و بریزم بر خاکسترش آب اکسیژنه ی پر حیات را جیز و ویز کند زیر اندامم! سکست را به من نکوب زنیکه!
جق می زنم!
تو هم بزن!
با غرورت و آبغرورت را در خود بریز که باز تولید کنی زباله سانان همرنگت را!
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

ببوس!

بخواب!


خسته ام!