۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

نامه ای از واقعیت

سلام!

خوبی؟

این خطوط به معنای پایان خطیست در ذهن من! ذهنی که خیلی خط خطیست و دوست دارم بگویم که میدانی با آنکه نمی دانی!

جدیست شعر نیست!

عشق نیست و جنون! عقل است! ساده و منطقی از جنسی که بشناسیش و راحت تر در آغوش بگیریش! نوشتن این کلمات مثل فرو کشیدن میخ هاییست از تنم! در تابوتی که بدان میخم کردی! باید میخها را در آورد و بیرون آمد! من از جنس مرگ نیستم! و سراسر شوق حیاتم هنوز! پر از وسوسه ی آغوش و بوسه ام؛ این را که نیک می دانی!

صحبت براستی از شوخیست! از همان ماهیهای باغ ارم که تعریف می کردی که من را یاد قورباغه های دشتی می اندازد که در آن بزرگ شده ام. همانها که هم بازی ام بوده اند! مهربان و ساکت و همدم و گاهی که بعضیهاشان را برای آزمایشی که دقیقا" نمی دانم چه بود نخاعی می کردم و شکمشان را سفله می کردم ساکت تر و آرام تر می شدند! تا پای جان با من بودند زبان بسته ها! من زبان حیات را نمی دانم چنان که خرافه بازان، زبان تن را می دانم اما و تن تو مال من نبود! شاید انگشتی بودم بین تو هستی که لذت جاری کند ولی انسان که آویزش باشی نه! حقیقت تلخ است و برای من تلخ تر که تلخی اش را چشیدم و نفهمیدمش و در چنگ نگرفتمش!

تو برایم ....تو برایم تکیه بودی! آرزو داشتم مثل زن و مرد آن کتاب کوچک شاید بعد از هماغوشی پشت به پشت هم تکیه کنیم و از گذر عمر بگوییم که چون گذشت در شبهای تیره ی تنهایی! ....نمیشنوی هنوز! دلت رانمی خواهم فریفتن و به چنگ آوردن ماری جوانای کوچکم! تو را چون میخ بیرون دارم می کشم لای این کلمات! دلت را نمی خواهم شکاندن که از جنس سنگ نیستم و سنگستان و نه اهل جنگ چنانکه خنجر آورم به بالین گوش دلت! گوش کن این همان حرفیست که باید زد و دردیست که باید گفت! و من تنم را و فکرم را و دلم را، لخت و عور میدهم پای دفاع از پندار سرور آور مهر! چنان که دادم و تو گدایم پنداشتی که "تنهاست و من هم بودم و که به فکر بود و من چرا در بند باید باشم و بیرون باید کرد این چنین سائلان را که کعبه دل پر نشود از این ژنده پوشان تا سوار بیاید و ببیند که من انتظار نشسته ام او را"! میخ ها و دشنه ها را از تن و فکر و دل بدر می آورم اکنون ناظر باش!

داشتم از تکیه بر تکیه دادن شاید بعد از هماغوشی آن کتاب کوچک می گفتم! تو گفتی آخر کتاب سرگرمی نیست و من پنداشتم شاید کتاب ها با باور گره می خورند و این گره را انتخاب کردم! ایستگاهی که شاید گذر ذهنت افتاده باشد! چند قدمیست البته روی تاقچه اتاقت می توانی بیابیش اگر فراموش شده هم کتاب و هم شب کتاب. و من در عجبم هنوز که چرا هیچ نگذشت بر ما! نه! این را بازی کهنه ی گله و شکوه مپندار! تنها مرا بگو که هیولا ها ی دوست نمایی که باید از دستشان فرار می کردم چرا باید بهتر باشند درد دل را از من که از مات ترین خاطرات کودکی را شنیده اند تا خصوصی ترین و .....! ذهنت را نمی خواهم آزردن عزیز ولی هیولاها جز به خوردن نمی اندیشند و حافظه خوبی ندارند و من نمی توانم تو را بشنوم چنان که ماهکم مهره ی تسبیهی است و تاب می خورد و لمس می شود که ثواب این را هم بردم و ذکری داشت که گفتم وکمتر از دانه ها چیزی می توانند شنید!

گوشت پر است می دانم! کلمه ها را یکی دو تا می کنی تا به پایان برسی شاید که من لجن باشم یا گرگ که خیالت از شکار نشدن آسوده باشد! تو که می دانی من به پایان دیگر نیندیشم! و شاید این را ضعف بدانی که دوست دارم لحظه ها را نوشیدن که زیستن هر لحظه را

با تو بودن زیبا بود! لحظه، لحظه اش را نوشیدم! بار ها اما لگد زدی انگار به دزدی آمده ام یا فریب و خواستی هوشیار باشی و مست نشوی و غرق نشوی بازی را! حق می دهم ترست را! چنان که اثبات شد آخر که گرگ بودم و غیر قابل اعتماد و همان که گفتی خیلیست و هنوز هم می توان یافت بهتر را باید رفتن که این دیوانه و امثالش همیشه هستند و باید بهترین را یافت که لایق باشد آغوش را!

رسم بازی اما این نبود که من از اول متهم باشم جای هرکس و ناکس که می آید و هی خنجر بخورم که تو بیازمایی ضرب شست و دستت را! که هی تنگ تر کنی آغوشت را خالی از من و میلم را به درون حلقه بودن تفسیر کنی! که من با هم بودن تن را نماد می دانستم از با هم بودن روح وگر نه چه میلیست و چه واکنش بیماریست بر هم ساییدن لقمه های گوشت را که چه لذت باشد!؟! چه امتیازی؟ من ماه را یکی می دانم و در آسمان می گذارم چنان که آموخته ام!

سوال دارم آری! سوال دارم! تو در این بازی چند گام به پیش آمدی!؟ باید اعتراف کنم گاهی که نزدیک بودی چنان که نفس های روحت گردنم را می سوخت و البته گاهی چنان دور که پر خیالم همراهی نمی کرد تا تو پریدن را! و من تو را نداشتم جز به شانس! و این چنان بود که من تنها اسباب بازی ایم ساده که لختی تکانش دهی تا آواز حفظ شده اش بخواند و به کناری بیندازی!

این ها را الان می گویم چون بعضی را تازه فهمیده ام! که کور بوده ام! که کور می کند چشم را دوست داشتن! حال که می بینم از تو می پرسم! چرا آمدی؟ که اینگونه بخواهی رفتن!چرا آمدی در آغوشم اگر من نبودم آنکه باید باشد!؟ نمی توانم تصور کنم چرا! شاید چون هنوز کورم! که مرا چون دانه ای تسبیح بیاویزی؟ لمس کنی و ذکر بگویی و دانه ی بعدی و ثواب بعدی؟ این رابدان که انسان را همان خیال و آرزو شکل میدهد! که هر چه منطقی تر و نزدیک تر باشد هاله وجودی کتر است و بر این اساس من نه تو را که عکس تو را دانه می دانم به دست گنده لات بی مخ! نه تو را! که انسان به بند نمی آید چنان که ماه به دست مجنون! و اینجاست که او بی مخ می شود!

من اما تو را می دیدم! نه عکس تو را! که با فریب مرا احمق بپنداری! من نقاشیهای زیبایت! روح هنر را در تو! روح اثر را که چنان که من می خواهم این متن باشد تو نیز می خواهی و خلق می کنی! تو کی برایم برجستگی های مانتو بودی که خلق می بینند؟ تو نگاهی بودی که می دزدیدی؟ تو پر از آثاری بودی که جاودانه می شود. بسیار بسیار بیش از آن سماور قدیمی خانه تان! در همه دنیا! من گفتم خیالم را! من در بیهودگی ها عذاب وجدان ندارم ماری جوانای قشنگم! من نقاشی کردم چنان که کودکی تاتی تاتی می کند راه رفتن را! و بی شک می دود روزی! جوری که هر گامش 10 برابر قدی باشد که هنگامه ی آغاز به حرکت داشت! و تو والدی نا باوری هنوز! و کودکت را دیده ام! آیا این راه افتادن زمانی انسان را خیال نبود یا که پرواز! تو کیستی! ناباوری که انکار کند! دختر مو فرفری قشنگ باغ ارم برایم تکیه گاهی بود! تکیه گاه قشنگی که مرا به اینجا کشاند!

تو اصرار داری که من نمی شناسم و باورهایم غلط است و ....! و بر این باور چنان مصری که انگار شیطانیست مجسم که من نمی شناسمش! یا چنان که این سو جوانک ساده ایست که اولین دختری که دیده دخترک معصوم آرزوها پنداشته! من تنها روح قشنگ پر ترانه ات را دیده ام همین!

آری کیست که عوض نشود! روح زخم می خورد اما ماهیت روح همواره ثابت است! واین چنین است که تفاوت تو و خواهرت پس از سالها هم چنان پا برجاست! ارزش ها نمی میرد! من در گذشت تو از آنچه او دارد توانایی می بینم! ارزش می بینم! سالها بر من هم گذشت! تو دیگر از روز مرگی ها نمی نالی! چنان که پیشتر ها می گفتی! حق با توست! من عذاب وجدان دارم واین ها را تنها از عذاب وجدان می گویم!

عذاب وجدان از این که در این فرصت طولانی ذره ای از زخمهای روحت را نبوسیده ام حتی! از اینکه داخل نشده ام دریای دلت را و..... وتنها من مقصر نیستم!

بیش از این هر چه بگویم کوچک شدن است! بیش از 40 دقیقه می توانم در 20 متری زیر زمین انتظار تو را بکشم اما تو بی تفاوتی دوست داری باشی بر این! بر من سخت می گذرد چنان که بر هر روح! که تو حتی برای این که نخواهی بدانی بپرسی چرا آمده ام! برای تو هم خوب نیست! که بی ارزش تر شود در نگاهت که ارزش هر کس به گاهیست که دارد! و بگذار این حرمت بیش از پیش نشکند! که باز آن خیال سائل عشق در ذهنت زمزمه شود! که من از سر تنهایی نیست که می آیم! یا که ذجر خاطره ها! امیدی داشته ام به همنوایی با ترانه هایی که ساده می گویی نیست! به هنر خلاقی و کودکی که حقیقی و زنده نمی پنداری ! و زیادند آنها که آنچه برای تو ارزش دارد ببینند و بستایند و من کور آمده ام و بعد که بینا شوم به پندار تو باید بفهمم که چقدر نفعم خواسته ای در این گذر عمر! که باید بفهمم تن سپردن به روز مرگی درست است!

من نمی شوم آنگونه! که کودک نیستم و هزاران بار بیش از "ذنبه" با کتاب و آگاهی همبستر بوده ام! و این ها از سر باد معده نگفتم وهمه درد بوده تا چنین فریاد شده و مپندار که ساده با سر هم کردن کلمات در بندت شدم که با چند کلمه و ساده بگویی تو باورم شکستی و من کودک وار بگریم که باز اعتماد کن که من تنها می گویم باور کن! که باور را مرتبت دومی نیست که پیشوند باز بگیرد و باور است که می شکند و تو هیچ باور نکردی! که باور عجین خون می شود و جاری در چشم که ندیدم و تو اینچنین که نگاه می دزدی انگار پی باوری نیستی!

من تو را باور داشته ام! باور! این را به مدد چشمانم می توانم اثبات کنم! منطقی نیست البته! می دانم ولی این را بدان که آنچیزی که امروز منطقیست را چون حق رای و آزادی و حق کارگر و بیمه بازنشستگی و... با باور عده ای به منطقی تبدیل شده که تو راحت از آن نام می بری! و باور من این بود که " اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد...." که تو باور نداری پس هیچگاه نمیتوان آن را به منطق تبدیل کرد! ولی این را می گویم که منطقی نیست چون تو باور نداری و گر نه باور خود مولد منطق و حکمت است!خدا حافظی نمی کنم که باید خود حفظت می کردم و دیگر هیچ جز چند بوسه ی کاغذی!

۶ نظر:

MAT گفت...

اینجا چه خبره ؟!!
درگیر عشقی ؟!
آیا؟
بیشتر درگیر خودتی گویا...

ناخدا گفت...

مسلماني بر من جواب دهد

MAT گفت...

خیلی خوشحال شدم تو رو تو وبم دیدم عرفان عزیزم..
از لطف شماست عزیز و منم خیلی با نوشته هات و وقلمت فاز می گیرم همون جور که همیشه گفتم

نیناش ناش گفت...

جنگلی هستی وهمیشه برای من ارزشمندو همه جا
انقدرمهم که میگویم بی دلیل وبادلیل
شاید لغت نامه ی ذهنم پر باشد از الفاظی که وقتی خودم تکرارش میکنم دلم قیلی و یلی میره ولی حیا وشاید ترس مانع از حتی زمزمه ی ساده ترینش بود وهست وای حقیقتی تلخ است برای من
وقتی درکنارت بودم نه درکنارم بودی ونبودی لعنت به مقیاس های اندازه گیری به فاصله به
با وجود اتفاق نظرهایی که باهم داشتیم و تو نمیدانم چرا ندیدی
ما دوست های خوبی بودیم برای هم چون هم من وهم تو پرا زحرفیم والبته بادیکشنریهای مختلف
همیشه کنارمی درذهنم وای آرامش منه و با هم بودنمان را میتوانی از من بگیری و لی درکنارم بودن را هرگز نمیتوانی
و خوشحالم به ای برتری نسبت به تو

نیناش ناش گفت...

جنگلی هستی وهمیشه برای من ارزشمندو همه جا
انقدرمهم که میگویم بی دلیل وبادلیل
شاید لغت نامه ی ذهنم پر باشد از الفاظی که وقتی خودم تکرارش میکنم دلم قیلی و یلی میره ولی حیا وشاید ترس مانع از حتی زمزمه ی ساده ترینش بود وهست وای حقیقتی تلخ است برای من
وقتی درکنارت بودم نه درکنارم بودی ونبودی لعنت به مقیاس های اندازه گیری به فاصله به
با وجود اتفاق نظرهایی که باهم داشتیم و تو نمیدانم چرا ندیدی
ما دوست های خوبی بودیم برای هم چون هم من وهم تو پرا زحرفیم والبته بادیکشنریهای مختلف
همیشه کنارمی درذهنم وای آرامش منه و با هم بودنمان را میتوانی از من بگیری و لی درکنارم بودن را هرگز نمیتوانی
و خوشحالم به ای برتری نسبت به تو

نی ناش ناش گفت...

یکی از سرگرمی هام شده پرسه زدن تو بلاگ تو
خیلی بهم خوش میگذره
هذم قلمت یکم برام سخته ولی قابل فهم کاشکی بیشترباهم می بودیم حس خواستن با توبودنم ارضانشدنتونستم راحت باهات ارتباط برقرارکنم این ضعف من بودوبی صبری تو
ازاینکه انقدرنسبت به این قضیه خونسردانه عمل میکنم ازخودم بدم میاد
من مدام باخودم ریاضت میکشم
من رادریاب