۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

علت سکته

مسیرهای راهپیمایی روز 16 آذر در تهران :

1)میدان آزادی-میدان انقلاب-دانشگاه تهران
2)خیابان ستارخان-خیابان نصرت-دانشگاه تهران
3)میدان هفت تیر-خیابان کریم خان-میدان ولیعصر-بلوار کشاورز-خیابان کارگر-دانشگاه تهران
4)مجتمع کوی دانشگاه تهران-خیابان کارگر شمالی-دانشگاه تهران
5)دانشگاه امیرکبیر-چهارراه ولیعصر-دانشگاه تهران
6)میدان فردوسی-خیابان انقلاب-دانشگاه تهران.
وقت بسيار كوتاهست و اين وظيفه سنگين اطلاع رسانی به دوش همه اعضای جنبش سبز میباشد.
اطلاع رسانی کنید

دوستانم در زندانند! دختر و پسر! 1 ماهه تقریبا"! توی یه اتاق! تنها با خودت! و حسرت همه آرزوهایی که کشته شدن! یادش بخیر اون موقع هایی که با هم فریاد می زدیم دانشجوی با غیرت حمایت حمایت! واسه خیلی ها یه کار صنفی بود! واسه ما مخالفت! با وضع موجود! مثه انداختن یه تف روی زندگی گهی که حاکم واسه ی ما ساخته! دوری از من و هرزگیهام هم شاید! و انگشت اشاره به سمت او گرفتن! اما ما استوار واستادیم! بی ترس! و من پاهام لرزید! و رفتم کمی عقب! و من شدم یه دانشجوی له بیخود یه ستاره! و همه دانشجوی اخراجی! و شیر مردان و شیر زنان همه زندانی! من یواش داد زدم! من خشمم رو نشون ندادم! من جا زدم! کاظم جان! خدیجه جان! کاظم وقتی به تو فکر می کنم تردید می کنم که اونی منم دارم اسمش خایه باشه! شاید تنها یک آلت تناسلی! کاظم تو بودی که هر ایده ای رو فاز می دادی! تو بودی که پشت هیشکی رو تو میدون خالی نکردی! تو بودی که هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت نترسیدی!تو که تصمیمت رو گرفته بودی! برای شکافتن سقف فلک و در انداختن نو ترین طرحهای رنگین کمانیت! تو برای من حسین فهمیده ای بودی که قامت افسانه و واقعیت و جنگ رو بهم دوختی! شاید اگه من پشتت رو خالی نمی کردم شهاب هم جلوتر می یومد! کاظم جان! از شرم روی وجود داشتن ندارم! 16 آذر جبران... نه... جبران نمیشه... میدونم!اما جای تو هم فریاد می زنم! نذار خنده ی زندانبان تو دلت رو خالی کنه! چه با مزه! تو که داغ همه چی رو داری! نذار خنده ی زندانبان امیدت رو به من کم کنه! من این بار جای تو فریاد می زنم! با همون زنگ صدا! خدیجه جان! بگذار هیچی نگم! تو پله پله در بازی غرق شدی که من تنها ناظر آگاهش بودم! چی بگم! تنهایی و ترس تجربه های نداشته رو که تصور می کنم! سراسر وجودم خشم میشه! همه می یان خدیجه! روز دانشجو همه به یاد تو می یان............... ااااااااااااه! از خودم که اینجا نشستم و عین یه دخترک ضجه مویه می کنم حالم بهم می خوره! حاکم مادر قهوه! تو که به باتومت می نازی! و پول اورتی که از توی خاک وطنم در میاری! تو که به دوستای خارجیت که با پول یتیم بچگان این سرزمین دوستند می نازی! دستانم را بنگر که چه ظریفند! من را بنگر چه کوچکم در برابر قامت بلند سربازانی که چون سگ به خونمان تشنه شان کرده ای! و خود را که بی قواره از هر سو آمده ای و تنیده ای در کشورم! چنان که انگار بی تو گردش مهر بر این دیار میسر نیست! سالهاست که پا بر وجود و مردانگی ام به آرامشم خوانده ای! که آرام باش چیزی نیست بگذار این ذره های شرفت را بکشم که عقیم باشی و ندانی چون من! من زنم! من مردم! من عشقم و تکثیر می شوم! من بغضم و باران می شوم! و تو که بر بی پدر و مادر و هرزگی ات می نازی که دستم به هیچ کجای تو نمی رسد! تو هیچ نیستی جز غباری که بسیار از تو آمد و رفت و هیچش نماند! و بهراس از آز روزی که این بغض بترکد و باران شود:
باش تا نفرین دوزخ
از تو چه سازد
که مادران سیاه پوش
داغ داران زیباترین
فرزندان آفتاب و باد
هنوز زسجاده ها
سر بر نگرفته اند !


هیچ نظری موجود نیست: