۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

جنون عشق



تو نمی دانی که گاز می خواهم زدن سرد یخزده ی آسفالت را! تو نمی دانی چنگ می خواهم زدن تا چه حد دیوار را و نمی دانی اینکه حالم نمی دانی تا چه حد می خوردم چون خوره روح را که بی روح شوم! درد کشم! می خندی.... خنده هایت را چه کنم.... نه تو دیگر سالهاست نمی دانی که عشق... نه... می دانستی ... درد را می فهمیدی! رنج محبت گره ی کمند ابروانت بود که چنگ می زد دلم را و دلم چنان در سیال خون غرقه بود که به هیچ کمندی نمی رفت مگر سر نیزه ای
! آری! تو سالهاست نمی دانی که عشق چون لبه ی تیغ برنده ایست پای وجود را که تکیه می کند بر هستی، چنان می برد که دو نیم شود و جنونیست که درد و لذت توأم دارد! و من کفش عقل از پا به در، روی این تیغ رفته ام و نوسان می کنم مهر و نفرت را! و تو گاه چنان هل می دهی که نزدیک است بیفتم به ورطه ی نفرت! چرا نمی کشی به سمت خویشم که گرم تن تو تبخیر می کند آشفتگی ام را! چرا چنان می کنی که انگار لذت می بری این بازی را! تو چرا؟ تو که احترام خاطر عزیزت با کفش عقل به حریر نرم حریم روحت پا ننهادم! تو که اشکهایت گیر کرده اند چون منگنه روحم را در حالت سجده به پای شعورت! که شیطان وار می بایدم بود که سجده نکنم تا جذاب شوم و تو بیایی که کجایی و راه چیست و کلمه بریزم و سحر کنم! سحر مخواه! خراش نده این روح را بیمارم! بیمارترم می خواهی که چه؟ اینکه می نویسم نه از بهر سحر است که بهتر میدانی چون چنگم و تو زخمه می زنی و نغمه می خوانی! و من هیچم! مرغی که حنجره اش را صدا اینگونه بیرون می آید! ودیگر هیچ! و چه سود آواز این هزار را که انسان را خوش می آید و جفتش بی تفاوت میگذرد! و من چه می کنم تو را! ندان این سطور را! نشنو! نخوان زمزمه کن نوای دلم را! حالم ببین! که چون بوده ام که چنین نوشته ام!؟! حرفی ندارم زدن که جدید باشد! که ندانی! آوایم بشنو! این را که کودکی می خواند! این را نخوان نوای حزن آلود دلم بشنو! نغمه ی مرغ اسیر را بشنو! مرغی که در دام صیاد مانده! کجایی؟؟؟ دام چه نهادی تو که صید نخواستی! که توهین باشد ارزش صید را و بشکنی بازار را یا که چنان سفاک شده ای که زنده به گورم کنی و جانم سپند رخ خود می دانی! خرده مگیر مرا! من نوسان میکنم چه می دانی که چون می برد این تیغ زیرم را که چنان که تو صلب و جامد و استواری نیستم! پابرهنه بر تیغم و تو رقصم می نگری که آه این حیوان به قفس چند ارزد! بگذار کلامی دیگر بیاموزم این طوطی را که گرانتر شود. نکن که من خود به این قفس آمدم که سرد بودم و قفس دل تو گرم پنداشتم! حرمت مهمان چه می شود؟! نگو نمی دانی....خسته ام! رسمی بجوی، آدابی، نقشی ، جایی! نگو که گرمای دلت یک فریب بود که داخل شوم و درنیایم! دیگر نمیدانم ار نمی نشیند دلت را غبار این آه و خاکستر جان سوخته ام چه ترفند زنم که رخت و اسباب ترفند هشتم و برهنه به درونت آمدم! و هر چه گویم اثر نمی کند و من به رعشه همان تکرار می کنم دریاب دریاب! "بغبغو" دریاب و گر که تو می شنوی "قد قد" من چه کنم که جادوی دیگر به گوشت خوانده اند! نمی دانم و تنها زمزمه ام اینست که شاید ققنوس وار باید سوخت یا که چون سی مرغ که شوم سی و یک مرغ با این تجربت دام بی صیاد!

هیچ نظری موجود نیست: