۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

دیوانگی (2) حضور

دوست دارم در رابطه ای باشم که حتی اسم طرف مقابل را هم ندانم!

از پله ها بالا می آید و به آرامی داخل می شود و با لبخند و کمی استرس سلام می کند!

در را می بندم و سعی می کنم راحت جواب بدهم:

-سلام! خوبی؟

: مرسی! تو خوبی! با کفش اومدم بالا عیب نداشت؟آخه گفتی سریع بیا!

-نه خبری نی! چایی می خوری؟

: اگه می خوای درست کنی نه!

-آخه من خودم اهل چایی نیستم علی تنها بماند! میوه چی؟ پرتقال داریم و ...هیچی همون پرتقال!

: نه! مرسی!

-آبمیوه چطور؟ البته ندارم ولی سوپری همین پایینه؛ دیدی که!

:نه! ول کن بیا بشین!

-پس یادت باشه من گفتم خودت نخواستی!

: قبول تو کارت درسته!

-خب چجوریه؟

: چی؟

-همین قضیه! ترسناک نیست؟ مثلا" ممکنه من یه قاتل روانی باشم!

: خب خنده هات البته می خوره! ولی من هم یه اسلحه سردی واسه احتیاط با خودم اوردم!

-ای نامرد!خب! خونم چطوره؟ خوبه؟

:ای بد نیست! مسیرش که خیلی باحاله ولی خودش...

-ای بابا این رنگ دیوار رو دیدی؟ فاز نیست!

: بیشتر ترسناکه ولی یه جوریا هم باحاله!

-می گم دیگه! پنگو رو دیدی؟

:نه! پنگور کیه؟

-پنگو بابا پنگوئنمه! نیگا! خیلی مهربونه هر چی بزنیش آخ نمی گه!

: ببینم...ا چه باحاله! دختره یا پسر؟

-پسر بوده ولی تو مسیر تا اینجا یه کوسه بهش حمله می کنه و ...خلاصه که الان نه پسره نه دختر! البته منم دید جنسی بهش ندارم! با اینکه اینقده نرم و مهربونه!

: معلومه! خب! حالا قراره چی کار کنیم!

-کمیک استریپ بکشیم!

:هان؟چی چی؟

-کمیک استریپ دیگه! تا حالا نکشیدی؟

:مگه تو نقاشی هم می کنی؟

-آره البته نه در سطح حرفه ای! الان یادت می دم.....

تخته وایت برد رو از روی تاقچه می یارم پایین کنارش می شینم! یه سرش رو می ذارم روی پام و یه سرش رو روی پای اون! و شروع می کنم به تعریف داستان و او با خنده و هیجان همراهی می کند و ماژیک را دستش می دهم و او هم می کشد....

-خب! این از این! حالا این میره روی تاقچه تا بعدا" ...

: پاکش می کنی؟

-نه! چالش می کنم تا آیندگان درش بیارن و بازنویسیش کنن!

: نه! جون من پاکش نکن! خیلی باحاله!

-با تخته می فروشم 12 تومن!

: تخته ی خالیش چنده؟

-9تومن!

: یعنی این فقط 3 تومن می ارزه ؟! واقعا" که!

-تو بخر بعد به قیمت واقعیش بفروش!

- مسخره!

چند ثانیه سکوت برقرار می شود!و پیش از آنکه مرگبار شود می گوید

:خب چه خبر!؟

-ااا!فکر می کردم خوبی قضیه ی ما اینه که توش نمی گیم چه خبر!

: ببخشید...غیر ارادی بود! پس یه کاری بگو بکنیم!

-کار بعدی کتاب خوندنه! البته اگه فازش رو داری!

: کتاب چی؟

-کتاب داستان "خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد" رو خوندی؟

: نه! اسمش که باحاله!بده ببینم چیه!

-نه!نمیشه آخه!

:چرا؟ مگه نداریش اینجا؟

-چرا ولی آخه مدلش اینجوری نیست که بگیری دست و بخونی!

: پس چجوریه؟ ای بوکه!؟

-نه! پتو بوکه!

:چی میگی! معلومه قاطی کردی! داری می ری تو فاز شخصیت دومت که یه قاتل زنجیره ایه؟

-نه! بابا کتابش اینجوریه که باهاس بریم زیر پتو با هم بخونیم.....

۷ نظر:

MAT گفت...

عرفان جان خوبی رفیق ؟
مردک الدنگ این کلمات استمناء و ... اینا که تو وبلاگ ما به کار بردی فهمیدم اوضات آشوبه!!مراقب خودت باش...عصیان وبلاگ نویسی کردی حالا یا شخصیتی یافکری یا فلسفی یا احساسی یا سکسی؟

eli گفت...

نه واقعا خوب نیستی انگار
یعنی دو حالت داره یا خیلی خوبی یا خیلی افتضاحی که داری مینویسی این مدلی
خوبی؟

eli گفت...

من خودم اهل چایی نیستم علی تنها بماند!!

eli گفت...

بعد اون وقت چی صداش میزنی؟

D.A.R.K.M.I.N.D گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
D.A.R.K.M.I.N.D گفت...

سلام جنگلی !
خـــــــــــــــــــــیلی خوب بود ! بعد از مدت ها یه چیزی خوندم تو بلاگت که فهمیدم چیه D: !

ادامه ی داستان :
- اما زیر پتو که نور نیست که آدم کتاب بخونه !!!!؟!

P-:

یه چراغ قوه ببری زیر پتو می تونی با دقت بیشتری کتاب بخونی D: !

میگم نظرات از پست هات بیشتر حال میده ، هم وحیده رو خیلی حال کردم هم استمناء و ... ( کلی خندیدم D:)

راستی تصمیم گرفتم در آینده بیابونی بشم :دی ...

نیناش ناش گفت...

سلام
دلم خیلی برات تنگ شده هرچند که هفت هشت سالی میشه ندیدمت ولی تا چند وقت پیش داشتمت ولی ازدست دادمت حتما از بی لیاقتی من بوده خیلی خوبه که انقدر خودتو راحت تو وبلاگت خالی میکنی من دردمو به کی بگم
ولی همین که میدونم نظرمو میخونی بازم حال میکنم همین خوبه