
من اینم!
با کمی بالا و پایین!
لای همین خطوط ساده!
پنهان و آشکار!
همین دیالوگ!
جلوی من هم که بشینی همین ها رو که اینجا گفتم می گم!
چند وقتیه یه قضیه رفته رو مخم!
اینکه باید فاز گرفت و فیلم بازی کرد!
مثلا" اینجا فاز سرسخت بودن!
فاز ایرانی بودن و پان ایرانیسم!
فاز هنری!
فاز متال(چشمک به مازی)
فاز ادب!
فاز نویسندگی و روشنفکری!
فاز علم!
فاز......
خلاصه یکی از این فازها رو بگیرم!
فازی که به زندگیم جهت بده!
بذار برات توضیح بدم!
توی یه کافه نشستی به نام سیسیل! یه پسره می یاد تو!
پشت سر تو می شینه!
و راجع به موضوعی حرف میزنه!
و با لحن نسبتا" قشنگ حرف زدن خودش و با توجه به خلوتی کافه صاب کافه (مونث)هم می یاد پیشش می شینه و حرف می زنن!
تو یکی دو جمله اش رو می شنوی! "بردمش در خونه اش انداختمش. مگه ول می کرد.نا سلامتی من برگشتم یه مدت استراحت کنما"
به دیوار کافه نگاه می کنی
یه مجموعه نسبتا" کاملی از ارغنون! یه سری کتابهای انگلیسی و چند تا رمان و داستان کوتاه و .... می بینی!
بذار بگم چی فکر می کنی!(خودم رو می گم)
پسره برای تعطیلات بین ترم از آلمان یا سوئد اومده و یه دختره هم تو کفشه و دو روز تمام این دختره شیره این رو تو رختخواب کشیده و الان صاحب کافه که یه دختر سوپر روشن فکره که به چشم خواهری خوب چیزی هم هست و ارغنون می خونه تو کفشه و ....
می دونی واقعیت کجاست؟
پسره یه آدم الدنگ چلقوزه که 29 سالشه و دانشگاه آزاد چالوس ترم سوم مدیریته! یه بار ازدواج کرده و طلاق گرفته و معتاد تیره(شیشه)!دختری که ازش حرف می زنه یه کسه که تو تهران به من فقط نداده!و این می خواد باهاش ازدواج کنه، صاحب کافه هم هنرمندیه واسه خودش، مجسمه سازی می کنه، ولی تا حالا بیشتر سه پاراگراف از هیچکدوم از 24 جلدی که توی طبقه ی خیلی شیک اونجاست نخونده و انگلیسی هم (oh! yeah و fuck me) رو بیشتر بلد نیست و یه سری شر و ور ها که از دو سه تا دوست پسرهاش در طی این سالها یاد گرفته!
این چیزهایی که گفتم فقط یه مثال بود تا اون دیلدوی به قول میلان کوندرا کیچ و نقاب چهره ی زندگی رو که دارم این چن وقته باش خودآزاری می کنم رو به شما هم فرو کنم!
درد داره!
تو یه پسری رو می بینی که قدر پشم تو توی زندگیش فکر نکرده قدر تعداد تخمهات کتاب نخونده و آخرین تئاتری که دیده کدو قلقله زنه که از طرف مهد کودک بردنشون و ... بیا ببین چه جور ویراژ میده و چه افه هایی می یاد و چه راحت خرد می کنه و میشکنه و می تازه و اطرافیان هم اون رو جدی می گیرن! مجبورن! این رسم بالماسکه است!
حتما" ازینا زیاد دیدین! شما بیشتر از من!
من هیچکدوم اینا نیستم!
هیچکدوم این فاز ها و افه ها!
و امروز ازین ناراحتم!
چه ژستی باهاس گرفت!؟
آدما در نظرم مثل کفتارن
بگی "من نمی فهمم" یا "من نمی دونم" کارت تمامه و اینا با چشمای براقشون منتظر لحضه ی از پا افتادن تو هستن!
نه نمی خوام فاز ترس رو القا کنم!
می خوام بگم اون ژست گاهی خیلی مهمه! چون همه اون ماسک رو دارن! و اینجوری، بدون اون، تو انگار برهنه ای!
تصور کن در یه قرار با یه دختری که داره از هیولای پدر بی عرضه فرار می کنه ، تو جلوش خودت رو دست و پا چلفتی نشون می دی! و فکر می کنی اون با مزه و صداقت و رنگ چشات حال می کنه! ولی من اینجا بت می گم هر حرکت ما! هر فعل ما در رابطه با هر فردی! از رییس شرکت تا کارگر زیر دست! تا زید! تا حتی فامیل و مامان و بابا! می تونه یه آتو باشه! آتویی که تو هیچ وقت ازش خلاص نمی شی!
آیا تو شب امتحان کنکورت گریه کردی؟ پس مامانت می دونه تو یه آدم استرسی لهی!
واین ها تو رو از همه جدا و تنها می کنه! در حالی که اون صداقت تو رو با خیلی ها قاطی می کرد!
مثل یه سری بچه دبیرستانی که ردیف آخر نشستن و یکی می گه آقا من دیشب جق زدم وبعد دو دقیقه در می یاد که همه اون ردیف دیشب زدن بعضی ها دو بار و اینکه مرد بی جق خداست!
اکثر دوستان ما اینطورند!
اما اون دوران گذشته!
خیلی ساده!
دوران دبیرستان و کارشناسی تموم شده!
و تو دیگه به هیچ وجه نه تین ایجری نه نزدیک اون! همین حالاشم خیلی عقبی!
تو باید ژست رو پیدا کنی!
ژستی که نباید بشکنه یا به مسخره گرفته بشه مگه وقتی که مرده باشی! اون ژست هر ضربه ای بخوره جاش روی روحت می مونه!
نمی دونم باید چه ژستی بگیرم!چه نقابی بزنم!چه لباسی بپوشم! توی این مراسم بالماسکه دارم تنها میشم! دارم عصبی میشم! دارم داغون میشم! چه نقابی به من می یاد؟
نقاب بی نقابی؟!؟
